خانه
94.8K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۵/۱۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوم

    بخش پنجم



    خوب این خبر باعث شد که همون طعم شیرین قبولی مجید رو از یاد ما ببره ...
    خیلی برامون ناگوار بود که پدر ما مردی باشه که هیچ اهمیتی به ما نده ... و راحت بره و دوباره برای خودش زندگی درست کنه در حالی که همه تو اراک می دونستن ما کجا هستیم کافی بود از یکی بپرسه ...
    اون شب با غم بزرگ و سنگین مادرم ما هم گریه کردیم هر کدوم یک گوشه گز کردیم و شب بدی رو گذروندیم ...
    از همه بدتر حال مجید بود که داشت از شدت عصبانیت به خودش می پیچید ...
    منیره و مهتاب دو طرف مامان رو گرفته بودن و با اون اشک می ریختن ... ولی من خشمم رو فرو بردم و با خودم تصمیم گرفتم ... کاری کنم که یک روز اون پدر بی عاطفه به پام بیفته ...
    با همه ی گرفتاری ها و بی پولی ها ما چهار تا خواهر و برادر با هم هیچ تنشی نداشتیم ، انگار همه می دونستیم که حداقل خودمون باید با هم خوب و متحد باشیم شب ها با هم توی اون اتاق کوچیک درس می خوندیم و درس می خوندیم ... به نقاشی خیلی علاقه داشتم و اوقات بیکاری خودمو به کشیدن طرح و منظره با مداد و کاغذ می گذروندم ...
    بیشتر رویاهای خودمو می کشیدم ... و این طوری خودمو راضی میکردم ...
    دومین خبر خوشی که به ما رسید این بود که مامان به استخدام رسمی در اومد و این برای خودش حداقل خبر خوشی بود .
    تا منیره پزشکی قبول شد زندگی ما زیر رو شد ...
    بهش افتخار می کردیم و شاد بودیم ... حالا دو تا دانشجو تو رشته های خوب ,, توی خونه فقیرانه ی ما بود و این باعث افتخار مامان توی مدرسه شده بود ...
    دوسال بعد مهتاب هم توی علوم آزمایشگاهی قبول شد و راهی دانشگاه شد ...
    مجسم کردن اینکه توی اون مدرسه ... با شرایطی که ما داشتیم چقدر درس خوندن دشوار بود ، کار سختی نیست .
    اینکه به مجید که یک پسر بود و نمی تونست به هیچ عنوان از دستشویی مدرسه که مال دخترها بود استفاده کنه چقدر آزار دهنده بود ......

    برای همین دیگه منیره و مهتاب و مجید اغلب از صبح زود از خونه می رفتن و تا بعد از غروب آفتاب بر نمی گشتن ... وقتشون رو یا توی کتابخونه و یا پارک ها می گذروندن ....
    حالا منم سخت درس می خوندم ... نمیخواستم از اون سه تا عقب بمونم ...
    از دوران بچگی و نوجوونی چیزی جز درد و غم ندیده بودم و تلاش می کردم آینده ی خوبی برای خودم بسازم ...
    وقتی نتیجه ی کنکور اومد همه خوشحال شدن جز خودم نمی خواستم رشته ی ریاضی قبول بشم در این صورت ممکن بود کار خوبی گیرم نیاد ...
    فقط می تونستم معلم بشم که اینم خواسته ی من نبود ... با این حال من دیگه چاره ای نداشتم و همون رشته رو ادامه دادم ...
    یک روز منیره به ما خبر داد که عاشق شده و می خواد با یکی از دانشجوهای پزشکی که همکلاس اون بود ازدواج کنه ...
    غم عالم به دل مادرم نشست ... با این وضع زندگی و مشکلات بد مالی ما ، چی می خواست به سر منیره بیاد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۲/۱۳۹۵   ۱۶:۴۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان