خانه
95.4K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۳:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهارم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    تفرشی گفت : که گفتی مرتضی تو رو معرفی کرده ؟
    گفتم : بله ؟ متوجه نشدم ...
    گفت : برادر زن من مرتضی ...

    گفتم : آهان آهان بله ... بله ایشون بودن کارت شما رو به من دادن ...
    گوشیشو از جیبش در آورد ... و زنگ زد ... حالا من دل تو دلم نبود که اون چی میخواد بگه ...
    قبل از اینکه مرتضی گوشی رو برداره ، ازم پرسید : اسمت چی بود  ؟
     گفتم : سینا ... تو دلم گفتم ای بابا اون که اصلا منو نمیشناسه ,, اسم منم نمی دونه ,, ... اصلا از کجا که یادش باشه ، پس بیخودی اینجا نمونم برم بهتره ...
    تفرشی با صدای خیلی بلندی که انگار می خواد یکی رو از راه دور صدا کنه ، گفت : مرتضی ... ببین داداش تو سینا می شناسی معرفی کردی به من ؟
    اونم داد می زد (انگار با هم قرار داشتن داد بزنن ) گفت : بگو آشنایی بده من بهت بگم .....
    من شنیدم که اون چی گفت معطل نکردم و گفتم : بگین همونی ..... ( تفرشی اومد جلو و یقه ی منو گرفت با خشونت کشید جلوی گوشی تلفن , تا کار راحت بشه و یک ضرب اون صدای منو بشنوه ) من همین طور که خم مونده بودم گفتم : همونی هستم که میوه از میدون بار خریدم برای عروسی با ماشین شما بردم خونه به من کارت دادی گفتی کار گیرم نمیاد ...
    همون طور که داشت داد می زد گفت: آهان یادمه بالاخره کار گیرت نیومد مهندس ؟ نگفتم ما می دونیم یک چیزایی که میگیم ؟
     تفرشی جان خودشه ، خیلی پاستوریزه اس بهش کار بده من خونه شون رو بلدم راس میگه پسر خوبه هواشو داشته باش من ضامن .... کار نداری الان گرفتارم دارم بار خالی می کنم ....
    تفرشی بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و به من گفت : خیلی خوب ضامنت جور شد ؛؛ مرتضی ...  فردا نزدیک یازده بیا همین جا شناسنامه و کارت پایان خدمت رو هم بیار ...
    گفتم : چشم امری ندارین ...
    گفت : زد زیاد ...
    با خوشحالی اومدم خونه انگار یک گنج پیدا کردم تمام راه رو ذوق می کردم ... انگار غمی بزرگ از دلم بر داشته بودن ...
    می خواستم خودمو برسونم خونه و به همه بگم دیگه من کار پیدا کردم ... وقتی رسیدم همه منتظر بودن که از من بشنون که من کارو گرفتم یا نه و اون چه کاریه ؟
     مامان قبلا زحمتشو کشیده بود و همه رو منتظر نگه داشته بود تا من برسم ....
    سمیرا و محمود هم اونجا بودن خوب من یک لحظه خورد تو پرم ... یک مرتبه دیدم پنج جفت چشم خیره به من نگاه می کنین که حرف بزنم ...
    به خودم اومدم و گفتم : آخه راننده تاکسی شدن اونم روی ماشین مردم خوشحالی داره مرد حسابی ؟
    الان می خوای با افتخار به اینا چی بگی ؟ ...

    اخمهامو کشیدم تو هم و در حالی که برای سمیرا و محمود قیافه گرفته بودم ، گفتم : ای بابا چرا شلوغش می کنین ... یک کار موقت پیدا کردم تا برم سر کار اصلی خودم ...
    یکی از دوستام شبا تاکسیشو نمی خواد میده من روش کار کنم ...
    محمود گفت : خیلی خوبه به خدا در آمدش کمتر از این شرکت ها نیست که آقای خودتی و نوکر خودت .... من حرف اونو نشنیده گرفتم و پشتم کردم و رفتم تو اتاقم ...
    تا اون باشه منو برای پادویی خودش نخواد ... حالا تقصیر اون بود یا نه؟ ... برای من فرقی نمی کرد ...
    اما من تمام دق و دلمو سر اون که زورم می رسید خالی کردم ...

    و اون شب اصلا بهش محل نگذاشتم .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان