خانه
95.4K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    گفتم : تعجب نداره خوب باید میاوردم دیگه  ،

    گفت : وای دستت درد نکنه ... تو توی کیف رو دیدی ؟
    گفتم : من برای چی تو کیف شما رو نگاه کنم ؟ کاری ندارین من باید برم ...
    گفت : صبر کن اقلا کرایه ی تا اینجا رو بهت بدم ...

    گفتم : نه این خارج از سرویس بود مهمون من باشین ...
    اومدم برم گفت : میشه صبح ساعت هفت بیای دنبال من چون ماشینم دم آژانسه ماشین ندارم بیا منو ببر ...
    گفتم : من صبح ماشین ندارم متاسفانه فقط شب ها دست منه ...
    گفت : ماشین خودت نیست ؟
     گفتم : نه بابا ... شب بخیر.

    اومد جلو و گفت : صبر کن ... درس خوندی ؟
    گفتم : بله ؟ منظورتون چیه ؟
     گفت : تحصیل کرده ای ؟
     گفتم : بله لیسانسم ...
    گفت : کار می خوای ؟
    گفتم : خوب بله چرا که نه !! (در کیفشو باز کرد و یک کارت در آورد و گفت ) این کارت رو بگیر و صبح بیا پیش من ... یک کاری برات دارم ... شاید به توافق رسیدیم ... بیایی حتما ...

    گفتم : چشم شاید اومدم ...
    وقتی رسیدم خونه کارت رو نگاه کردم نوشته بود .... پرویز مظاهری ,, .. گذاشتم روی میز و خوابیدم ...
    ولی همش داشتم فکر می کردم برم یا نه ؟ شاید برای من کار خوبی داشته باشه که از این تاکسی خلاص بشم ...
    هوا داشت روشن می شد که من خوابیدم و یک ساعت بعد راننده اومد تا هم ماشین رو بگیره هم پول تفرشی رو برای همین بیدار شدم ...
    ولی دیگه خوابم نبرد و تصمیم گرفتم برم اونجایی که مسافرم گفته بود ببینم چی میشه ... به امید خدا ... نمازم رو خوندم و یک دوش گرفتم و اصلاح کردم و بهترین کت و شلوارمو پوشیدم ...
    مامان داشت صبحانه رو می گذاشت روی میز آشپز خونه ... تا چشمش به من افتاد گفت مادرت بمیره تو که صبح اومدی خونه ,, کجا داری میری ؟
    گفتم : زود بر می گردم و می خوابم ,, یک جایی کار دارم ...
    یک استکان چای برای من ریخت و خودش برام شکر ریخت و هم زد ...

    گفتم : مامان جان به جای منم بخور دیگه ، چرا اینقدر لوسم می کنی ؟
    بذار خودم هم می زنم ...

    گفت : مادر تو خسته ای چیکار کنم دلم کف دستمه ؛؛ تا تو صبح میای خونه ... جونم به لبم می رسه چشمم به درو دلم پیش تو . حرفم که نمی تونم بزنم بابات می زنه تو ذوقم ... میگم ...

    اون داشت بازم می گفت ولی من رفتم وسط حرفشو گفتم : برمی گردم حرف می زنیم مامان جان .. دیر شده و چاییمو سر کشیدم و راه افتادم اونم یک تیکه نون زود روش پنیر مالید و دنبال من اومد که تا می رسی به تاکسی بخور ضعف نکنی ....
    آژانس هواپیمایی بزرگ و شیکی بود وارد شدم یک سالن بزرگ با هفت , هشت کارمند که پشت سیستم ها نشسته بودن ... سمت راست یک راه پله بود که میرفت به طبقه ی دوم ...
    از صندوق دار پرسیدم آقای مظاهری رو کجا می تونم ببینم ...
    با انگشت راه پله رو نشون داد و گفت : اون بالا ... چیکارشون دارین ..
    گفتم : منتظر من هستن ... پرسید شما ؟
    گفتم : سینا مهاجری هستم ...

    اون زنگ زد بالا و به من گفت : بفرمایید ....

    و من با دلهره راه افتادم بطرف راه پله ... و رفتم بالا یک نفر سر پله ها بود از اون پرسیدم اتاقشو نشونم داد ... رفتم و در زدم ...
    گفت : بفرمایید ...

    وارد شدم تا چشمش به من افتاد گفت : سلام چقدر فرق کردی شیک و برازنده ... یک آن شک کردم که خودت باشی پس اومدی ...
    بابا تو اصلا مال کار کردن روی تاکسی نیستی ... خوب معلومه که دنبال کار می گردی....
    گفتم : خوب تا چه کاری باشه که از عهده ی من بر بیاد ولی به کار آژانس وارد نیستم ...

    دستشو آورد جلو و گفت : من پرویز مظاهری هستم ...

    گفتم : سینا مهاجری ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان