خانه
95.4K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت ششم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    اون شب برای آخرین بار روی تاکسی کار کردم و به تفرشی زنگ زدم و گفتم : آقا ببخشید من یک کار پیدا کردم با اجازه میخوام ماشین رو تحویل بدم از نظر شما که اشکالی نداره ؟

    گفت : بِکی ... چی شد به این زودی آقا سینا این نشد که ما رو به این زودی ول کنی ....

    گفتم : دیگه یک کار پیدا کردم ... با اجازه برم سر یک کار ثابت ...
     فکرکردم امشب بگم که برای فردا شب اگر می خواهید راننده بگیری ...
    گفت : باشه سوئیچ رو بده و فردا بیا تسویه حساب ...
    مطمئنی که دیگه نمی خوای بیای ؟
    گفتم : به امید خدا برم سر این کار ببینیم چی میشه یک وقت دیدی دوباره اومدم سراغ شما .....
    اون شب اصلا دل به کار نداشتم و ساعت دوازده رفتم خونه تا صبح زود بتونم برم سر کار ولی باید پول تفرشی رو می دادم ...
    دلم پر از شادی بود و فکر می کردم دارم به همه ی آروزهام میرسم ...
    من می تونستم نظر پرویز خان رو جلب کنم ... باید تمام تلاشم رو می کردم ...
    صبح لباس اسپرتی پوشیدم یک بلوز یقه اسکی سفید و یک شلوار جین کرم رنگ که تازگی خریده بودم و بهم خیلی میومد ... و رفتم آژانس ...
    وقتی من رسیدم پرویز خان داشت ماشینشو پارک می کرد وایستادم تا اومد دست منو گرفت و ابروهاشو انداخت بالا که وای چه خوب شدی همیشه اینطوری لباس بپوش کت شلوار زیاد رسمیه شایدم به تو فرم آژانس رو دادم باهاش موافقی ؟
     گفتم : هر طور شما صلاح بدونین .
    گفت : خوب حاضری ؟
     گفتم : حاضرم ...

    همین طور که با هم می رفتیم گفت : نذار کسی بفهمه که وارد نیستی . من گفتم کسی رو میارم که ناظر باشه باید طوری کار رو یاد بگیری که کسی ندونه تو تازه کاری و گرنه به حرفت گوش نمی کنن ... می خوام دست راست من دست چپ من و چشم و گوشم بشی ... چه اینجا چه تو خونه رازدار من باشی و خلاصه ( با یک لبخند مسخره و به شوخی گفت ) حتی گَنده کاری های منم رفع و رجوع کنی حالیته ؟ ...
    گفتم : بله ... متوجه شدم ... هرکاری باشه می کنم تا شما راضی باشین ...
    با هم وارد شدیم و اون دستشو گذاشت توی پشت منو تعارف کرد که زودتر از اون از پله ها برم بالا ...
    ولی من قبول نکردم و خودش جلو رفت و منم دنبالش ... اون نشست ... و تمام اون روز رو برای من توضیح داد که چیکار می کنه و از من چی می خواد ...
    کار با سیستم رو یادم داد . چطور بلیط صادر کنم تورهای خارجی و تبلیغات برای اون ... و ابتکاراتی که من می تونستم انجام بدم تا فروش بره بالا منم یاد می گرفتم کار سختی نبود ...
    بعد رفت کنار شیشه که پایین کاملا از اونجا معلوم بود به من گفت : بیا اینجا ... اونا رو که می بینی پشت دستگاه هستن اون چهار تا خانم رو میگم ...خوب دقت کن از آخر ... حمیده و مهسا مسئول فروش پروازهای  داخلی هستن متوجه شدی ؟ ...
    دونفر بعد اکرم و ندا مسئول پرواز های خارجی متوجه شدی ؟ ... مسعود و رضا و پیام مسئول تورهای داخلی و خارجی هستن . باید فردا بری و قشنگ کار اونا رو چک کنی طوری باید این کارو بکنی که اصلا نفهمن تو تازه کاری ... متوجه شدی ؟
    گفتم : بله فهمیدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان