خانه
95.5K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش دوم



    پرویز خان همین طور که وسائلشو جمع می کرد و کتشو تنش می کرد و حرف می زد ، راه افتاد ... منم مجبور شدم دنبالش برم ... این آدرس رو بگیر گل و کیک رو تو زحمت بکش سر راهت بگیر و بیا دیر نکنی ها ساعت هفت اونجا باش ...
    به در که رسید یک خانم اومد تو سینه به سینه با هم روبرو شدن ...
    از دیدن پرویز خان خوشحال شد و گفت : سلام عمو حالتون چطوره ؟
     پرویز خان هم با روی خوش ازش استقبال کرد و گفت : به به , مهتاب خانم شما کجا اینجا کجا ؟ خوش اومدی ؟ بفرمایید ...
    گفت : نه مرسی مزاحم نمیشم اومدم دنبال مهسا ....

    از صحبت های اونا متوجه شدم که خواهر مهساست و عروس برادر پرویز خانِ ...
    مهتاب گفت : پریشب تشریف نیاوردین ...
    جاتون خیلی خالی بود .
    پرویز خان گفت : متاسفانه رفته بودم کیش تهران نبودم ... ولی رعنا و پوری که جای من اومده بودن .....

    اسم رعنا رو شنیدم انگار یک  برق به من وصل کردن بی اختیار دستپاچه شدم ... و قلبم شروع کرد به کوبیدن توی سینه ام ... و یکی تو مغزم تکرار می کرد رعنا ... رعنا ...

    یک مرتبه مهسا رو جلوی روم دیدم که نمی دونم از من چی پرسیده بود و منتظر جواب بود ، پرسیدم : چی فرمودید ؟
    گفت : خواهرم مهتاب ,, خانم شرف خان ... ایشون هم آقا سینا معاون پرویز خان هستن ...
    گفتم : خیلی خوشبختم خانم ... دستشو آورد جلو و با من دست داد ......
    مهسا با یک خنده ی عجیب گفت : میشه من برم کارم تموم شده سیستم رو هم بستم .

    گفتم : بله ... بله خواهش می کنم ...

    یک لبخند به من زد و گفت : پس با اجازه کاری ندارین ؟
    گفتم : نه راحت باشین ... اونا که رفتن من هنوز حالم جا نیومده بود ...
    ای داد بی داد چرا من اینطوری شدم حالم خوب نبود ... با شنیدن اسم رعنا ، مثل منگ ها شده بودم ... کاری که ممکن بود یک پسر بچه بکنه .... به خودم اومدم و کلی خودمو سرزنش کردم ...
    دیگه پرویز خان چاره ای برای من نگذاشته بود باید می رفتم به تولد پوری خانم ...
    در حالی که اگر عشق بدیدن رعنا رو نداشتم اصلا این کارو نمی کردم حالا برای اون شب یک لباس مناسب لازم داشتم ... فکر کردم برم و یک چیز مناسبی برای خودم بخرم ...
    پول زیادی نداشتم ... یک پاساژ نزدیک شرکت بود گفتم یک سر بزنم ببینم چی داره ... پس رفتم اونجا ...
    داشتم نگاه می کردم که مهسا و خواهرشو دیدم ...
    داشتن خرید می کردن دلم نمی خواست منو ببینن ... فکر کردم شاید اونا هم دعوت داشته باشن حالا فکر نکنن من لباس ندارم ... این بود که  راهمو کج کردم و از پاساژ اومدم بیرون ...
     یک ماشین گرفتم و رفتم خونه ....

    هنوز حالم جا نیومده بود من که با شنیدن اسم رعنا حال روزم این می شد ... وای به حال روزی که دوباره باهاش روبرو بشم ...
    از رفتن به اون خونه واهمه داشتم می خواستم منصرف بشم چون اصلا صلاح نبود که من بیشتر به اون نزدیک بشم ولی خوب باید گل و شیرینی رو می گرفتم و می بردم ... تازه یادم اومد که باید یک کادو هم می خریدم ...
    خودم این کارا رو زیاد بلد نبودم باید از سارا کمک می گرفتم ...

    ولی هنوز تردید داشتم که برم یا نه از مواجه شده با اون می ترسیدم ... حتی حالا هم که می خوام اسمش به زبون بیارم قلبم می لرزید و نمی تونستم بگم رعنا ...

    سارا رو صدا کردم و موضوع رو باهاش در میون گذاشتم ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان