خانه
95.5K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش سوم



    اون گفت : یعنی چی نمیرم ؟ مگه تو نباید با مردم ارتباط داشته باشی ؟؟ اینطوری با آدم های کله گنده آشنا میشی ... من که میگم برو ...
    گفتم : نه بابا من به خاطر رعنا نمی خوام برم ...

    گفت : تو دیگه چه جور آدمی هستی ؟ ... اگر نری هیچ وقت نمی فهمی واقعا چه احساسی داری چون فقط یک بار دیدیش ... برو بذار این اضطرابت از بین بره ... بهت قول میدم بعد از یکی دوبار برات عادی میشه ...
    مامان کنجکاو بود ببینه ما چی بهم میگیم ...

    برای همین اینقدر پیله کرد تا سارا بند رو آب داد و گفت : مامان جان یادته چقدر نگران بودی که سینا از هیچ دختری حرف نمی زنه ؟ خوب حالا داره می زنه اون عاشق دختر شاه پریون شده ...
    مامانِ ریزه میزه ی من اونقدر خوشحال شد که من فکر کردم خیلی کار خوبی دارم می کنم و از خودم راضی شدم و با اعتماد به نفس راه افتادم ...
    نظر سارا این بود که من نباید برای پوری خانم کادو بخرم کار درستی نیست ...

    اون می گفت : تو باید یک سبد گل قشنگ بگیری ... یا دسته گلی که شایسته ی اون باشه ...

    این بود که من با نظر سارا ، تنها کت و شلواری که داشتم و عروسی سمیرا خریده بودم پوشیدم و یک تاکسی تلفنی گرفتم و سر راه ؛ اول کیک رو ؛؛ و بعد گل رو از گل فروشی گرفتم و از همون گل فروشی که توی خیابون فرشته بود ... یک گلدون خیلی زیبا دیدم که چشمم رو گرفت گفتم همینو بدین ولی وقتی قیمتشو گفت ... یک شوک عصبی بهم وارد شد ..

    پرسیدم : مگه این چیه ؟؟ اینقدر گرون ؟

    گفت : گلش خارجیه و حالا حالاها موندگاره ...
    راستش خجالت کشیدم پسش بدم و همونو گرفتم و راه افتادم ... ولی چند تا بد و بیراه به سارا گفتم ... چون اگر طلا می خریدم از این کمتر می شد ...
    در خونه نگه داشتم و زنگ زدم ...
    در با آیفون باز شد و کسی هم نپرسید کی هستم من لای در رو باز کردم ... پرویز خان اومد به استقبالم ...
    گفت : به به ,, عزیزمی ,, سینا جان دستت درد نکنه بازم به موقع رسیدی داشت دیر می شد ...

    گفتم : خیلی ترافیک بود راه منم که دوره ...

    سبد گل رو از دستم گرفت من گفتم : من برم کیک رو بیارم شما فرمایید ... خودم میام ... برگشتم کیک رو بردم ...
    ولی هیچکس نبود ازم بگیره یکم رفتم جلوتر ...

    پوری خانم اومد جلو و گفت : سلام آقا سینا خوبین خوش اومدین بازم پرویز کاراشو انداخت گردن شما ؟ ... بدین به من ...
    گفتم : سلام خانم مبارک باشه تولدتون ...

    کیک رو گرفت و گفت : مرسی ممنون بفرمایید تو ..

    گفتم : شما تشریف ببرید من الان میام ...

    پرویز خان دوباره اومد و گفت بیا دیگه سینا جان.

    گفتم : تاکسی رو رد کنم میام ... اونم با من اومد جلوی در ... پولو حساب کردم و گلدون گل رو دستم گرفتم ... که برم تو

    پرویز خان گفت : این طوری نمیشه تو باید ماشین داشته باشی ... بیا ... بیا فردا ترتیبشو میدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان