خانه
95.5K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش ششم



    ولی نه قرمزی صورتم خوب می شد نه حالم عادی قلبم داشت برای اون دویست تا می زد ...
    اون یک دونه فیلم گذاشت و گفت : آقا سینا منم شام نخوردم بیارم اینجا با هم بخوریم ...
    گفتم : چرا که نه چون الان خیلی گرسنه شدم ...
    خندید و گفت : منم الان گرسنه شدم ... و رفت ... من نشستم روی مبل .... باورم نمیشد ... من می خواستم با رعنا تنهایی شام بخورم ؟
    باور کردنی نبود ... عجب دنیاییه ؟ ... اون که رفت به اطراف نگاه کردم ...
    گفتم : ببین مردم چطوری زندگی می کنن ... یکی اونقدر نداره که از گرسنگی شب نمی تونه بخوابه و یکی از سیری نمی دونه پولاشو چطور خرج کنه .......

    یک کم بعد رعنا  با یک سینی بزرگ اومد تو ...

    من بلند شدم و از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز ...
    با خنده گفت : آخ نوشابه نیاوردم ... چی دوست دارین ( و خودش ادامه داد ) نکنه ,, الان ,, براتون فرق نمی کنه ؟
    گفتم : اتفاقا چرا ... من ... چی میگن ؟سیاه می خورم یعنی کوکا ... اصلا زرد دوست ندارم ...

    بازم خندید و گفت : ولی من ,, الان ,, زرد دوست دارم و رفت بیرون ....
    از اینکه شوخ طبع بود بیشتر ازش خوشم اومد ... من اشتباه نکرده بودم ... اون خیلی زیبا ؛ مهربون و گرم و خوش زبون بود .....

    با دوتا لیوان نوشابه برگشت ...
    بعد یک فیلم گذاشت و نشست کنار من و گفت : بفرمایید ... شما شروع کنین که منم خجالت نکشم بخورم ....
    اومدن شما برای منم خوب شد تنهایی آدم دوست نداره فیلم ببینه ....
    احساس نمی کردم تازه باهاش آشنا شدم .. .با هم شروع کردیم به خوردن ....
    گفت : یک رازی رو بهتون بگم قول بدین بهم نخندین ...
    گفتم : سعی می کنم ...

    دستشو گذاشت روی دهنشو شونه هاشو بالا انداخت و گفت : من فیلم هندی دوست دارم ....
    گفتم : من حالا گفتم ببین چقدر باید بخندیم ... ولی چه اشکال داره سمیرا و سارا ... خواهرامو میگم اونا هم فیلم هندی دوست دارن ...
    پرسید : شما ندارین ؟
    گفتم : نه راستش خدایش خیلی مسخره اس ... اصلا حاضر نیستم تن به این کار بدم ....
    گفت : حیف شد داشتم آماده تون می کردم با هم یکی ببنیم ..
    پسر عموی من شرف خان خیلی منو دست میندازه ... تا منو می بینه دستشو می ذاره روی لپشو میگه ، ایچیکه دانا ...

    خندیدم و گفتم : اینطوری که نه ولی منم گاهی سارا رو دست میندازم ... به دل نگیر برای دوست داشتنه ...
    گفت : سارا چند سال داره ؟ ...
    گفتم : فکر می کنم بیست سال داشته باشه ... ولی خیلی با هم دوستیم ...ب هم وابسته ایم ...

    گفت : خوش به حالش ... برادرش پیش خودشه سیمرا اون چی؟ ....
    گفتم : سمیرا شوهر کرده ولی تا خونه بود چون پشت سر هم بودیم زیاد با هم رابطه ی خوبی نداشتیم ... راستش من بهش گیر می دادم ....

    گفت : غیرتی هستین ؟
     خندم گرفت و گفتم : ای فکر کنم ... خواهرم بود دیگه و می خواستم ازش مراقبت کنم ... ولی اون دوست نداشت ... شما برادر دارین ؟
    گفت : دارم ... رفته استرالیا ... پیش مامانم ... با هم نرفتن رضا یک ساله رفته ..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان