خانه
95.5K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    من که هاج و واج مونده بودم ، گفتم : بله بفرمایید ...
    و از اتاق بیرون رفتم ...
    یک صدای نا آشنا گفت : سلام ...
    گفتم : بفرمایید ...
    گفت : من مهسا هستم .
     گفتم : نفهمیدم کی ؟
     گفت : مهسا ... می خواستم بگم شیدا خانم که همسر برادر من هستن ...
    نزدیک بود گوشی رو به کوبم به دیوار ... ای بابا عجب آدمیه ؟ به من چه ؛؛ روزی صد دفعه اینو یادآوری می کنه ...

    ولی گفت : آقا سینا ایشون الان خونه ی ما هستن ... نگران پوری خانم شدن ... پرویز خان و رعنا خانم گوشی شون رو جواب نمیدن ...
    گفتم : حالشون خوبه داریم می ریم خونه جای نگرانی نیست ...
    پرسید : رگ دستشون رو زدن ؟
    گفتم : سلام برسونین ... و گوشی رو قطع کردم ...

    رعنا اومده بود پیش من ... و داشت گوش می کرد ...
    گفتم : چرا گوشی تو جواب نمیدی ؟ شیدا خانم نگران شده ...
    گفت : کی به اون گفته ؟
    من گوشیمو نیاوردم ... مال بابا هم تو ماشینه ...

    آهان وقتی مامان رو می بردیم زنگ زده ... آخه بگو چرا همش آبروریزی می کنی ؟
    پرویز خان همون طور دست پوری رو گرفته بود ول نمی کرد ... من و رعنا تو راهرو وایستاده بودیم ...
    می خواستم بهش بگم که اون دوست دختر من نبود ولی نمی دونستم به چه عنوانی این حرف رو بزنم ... و می ترسیدم برای پرویز خان درد سر بشه ...
    رعنا دو دستشو گذاشته بود پشتش و به دیوار تکیه کرده بود اونقدر غمگین و افسرده بود که جرات حرف زدن با اونو نداشتم ...
    هنوز بغض داشت و بی حوصله بود بالاخره گفت : میشه گوشی تو بدی ؟

    زود بهش دادم ... یک شماره گرفت ...
    گفت : شیدا ... شیدا به خدا دارم از دست بابام دق می کنم ... بازم خراب کاری کرده . ببین تو رو خدا چیکار می کنه ... پوری رگشو زده بود هیچی نمونده بود بمیره ...
    باورت میشه ... همه رو به خاطر خوش گذرونی خودش داره از بین می بره ... توام که شوهر کردی و دیگه پیش من نمیای .... نه بابا فقط من بودم و اون بچه ی طفل معصوم اونم بدبخت شده مثل ما ... ,, از بیمارستان ,, هنوز خوب نشده ... نه با گوشی دوست بابام آقا سینا زنگ می زنم ...
    باز حالا می خواد این بیچاره رو تو درد سر بندازه همه چیز رو انداخت گردن این بنده ی خدا ... می خوام فردا برم پیش عمو ؟ .... نه فایده که نداره ... می دونم ... نمیشه الان پوری حالش بده ...
    نه خطر رفع شده ولی حال روحی خوبی نداره .... نه بابا خر که نیست ؛؛ ... می دونه الانم داره دروغ بارش می کنه ... گوشیم خونه اس ... رفتم بهت زنگ می زنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان