خانه
95.5K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۱:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    من و مامان مهسا حدود پنج رسیدیم خونه ...
    همون طور که فکر می کردم مهسا از دیدن مامانش شوکه شده بود و خوشحالی می کرد و می خندید و هی به من نگاه می کرد و می گفت : وای مرسی ... چطوری تونستی از خونه بکشیش بیرون ؟ ...
    وای مامان خوش اومدی ...
    از اینکه تونسته بودم مهسا رو خوشحال کنم از خودم راضی شدم ولی اون تردید که تو دلم افتاده بود , فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ...
    مامان مهسا کمک کرد که چیزایی که خریده بودیم آماده بشه و خلاصه منم کمک کردم و بچه ها اومدن ...
    و این اولین مهمونی من و مهسا بود که با خانواده ی مهسا دور هم جمع شده بودیم ...
    خانواده هایی که به طور عجیبی همه به هم وابسته بودیم ... من خیلی سر حال نبودم چون اون فکر , دست از سر من برنمی داشت ...
    ولی آخر شب گفتم : بین شما کی می دونست مهسا خیلی خوب سه تار می زنه ؟
    شرف گفت : ساز نمی زنه , دلینگ دلینگ می کنه ...
    گفتم : پس حالا گوش کنین ... مهسا میشه خواهش کنم بزنی ؟
    خندید و خوشحال شد و رفت سازشو آورد و شروع کرد همون آهنگ " ساغرم شکست ای ساقی " رو دوباره نواخت ... همه تعجب کرده بودن جز مادرش که بارها اون نوا رو شنیده بود ...

    موقعی  که اون داشت می زد من دوباره رفتم تو فکر ... راستی مهسا اون آهنگ رو برای کی می زد ؟
    نکنه هنوز پیام رو دوست داشته باشه ...

    اون می گفت که مادرش باعث شده اونا از هم جدا بشن ... و این فکر با اینکه دلم نمی خواست , تو ذهن من رشد می کرد و بزرگ می شد ...
    و این بار خبری از اون لذتی که بار اول از شنیدن اون آهنگ برده بودم , نبود ... نمی دونم چرا اینقدر در این مورد خودخواهانه فکر می کردم ...
    با خودم می گفتم ... سینا تو زن داشتی ، بچه داشتی و حتی با شرایط بدی با اون ازدواج کردی ... حتی اون زن واقعی تو نیست ...
    پس حالا هرچی ... ول کن هر کسی رو دوست داشت , به تو چه ... ولی دلم قرار نمی گرفت و بازم دلم اینو نمی خواست ...
    بچه ها که رفتن یاس خوابیده بود و من و مهسا تنها شدیم ...

    کمک کردم تا وسایل رو جا به جا کنیم و ته مونده ی ظرفا رو بشوریم ...
    خوب دل من کوچیک بود , همین طور که کار می کردم گفتم : واقعا خیلی خوب این قطعه " ساغرم شکست " رو می زنی ... عالی ... قبلا خیلی زدی ؟
     گفت : هر وقت تنها بودم برای خودم ...

    پرسیدم : برای خودت , به یاد کسی ؟
    نگاه مشکوکی به من کرد و گفت : بماند ... اون روزا دیگه تموم شده ... سخت بود ولی گذشت ...
    پرسیدم : پس یک کسی تو زندگیت بوده ...
    گفت : بله , خوب بوده ... فکر می کردم تا الان متوجه شده باشی ... ولش کن حتما یک روز خودت می فهمی ...
    با خودم گفتم : آره ... اون کسی که من می شناسم و باید متوجه می شدم حتما پیام بوده ... ای وای اگر اون هنوزم اونو دوست داشته باشه , چی ؟
    نه بابا مگه میشه ؟ آره دیگه میشه ... برای همین تن به ازدواج این طوری با من داد ...
    الانم اصلا انگار براش فرقی نمی کنه ...

    سینا دست بردار ... خوب اگر می خواست که مانعی سر راهش نبود ...
    کاش می شد سر در بیارم ... نمی خوام تو این شک و دودلی باقی بمونم ...

    چون اصلا به این کار عادت نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان