خانه
163K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۶/۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت اول

    بخش سوم



    مامان تا دیر وقت بیدار بود و کتلت و مرغ درست می کرد . یک یخدون سفید چوب پنبه ای داشتیم نیم قالب یخی که بابام گرفته بود شکست و ریخت کف اون بعد روش میوه ها و نوشابه ها رو چید و غذاها رو هم گذاشت روی همه و درشو محکم بست …

    یه کم تخمه و بیسکویت ریخت تو یک ظرف و با فلاسک چایی و قندون و چند تا لیوان گذاشت تو یک سبد … بعد چند تا پتو و بالش رو تو یک ملافه پیچید و گذاشت دم در . کار آخرش برداشتن یک زیرانداز بود …
    همه چیز که حاضر شد رفت بخوابه نگاهی به من که هنوز لب حوض نشسته بودم کرد و گفت : تو چرا نمی خوابی ؟ دیر وقته … باید صبح زود بیدار بشیم . بلند شو مادر ، برو بخواب دیگه .

    گفتم : شما برو بخواب منم الان میام باز دستم رو کشیدم تو آب و خوندم دریا ؛ دریا ؛ دریا منو صدا کن …

    و دو تا چرخ دور خودم زدم و به همون حالت رویایی رفتم خوابیدم .

    صبح اول از همه من بیدار شدم … از سر و صدای من اونام بلند شدن و بابام با عجله رفت تا ماشین رو دستمال بکشه . پیکان دست دومی که ظاهر خیلی خوبی هم نداشت ...

    بعد وسایلی که مامان شب قبل حاضر کرده بود رو گذاشت تو صندوق عقب و هر دو در تکاپوی رفتن بودن . من جلوی آینه خودمو عقب و جلو می کردم نکنه بد به نظر برسم ! شاید بیست بار موهامو شونه کردم و دست کشیدم به لباسم که نکنه چروک باشه و جلوی انظار بد بشه ...

    این اولین بار بود که می رفتم لب دریا و فقط تو فیلم ها دیده بودم پس تصورم مثل همون فیلم ها بود فکر می کردم همه تو شمال منتظر من هستن ….

    بالاخره راه افتادیم …

    بابام صبر کرد تا مامانم آیه الکرسی شو بخونه و به من فوت کنه ...

    بعد فورا کاست رو فشار داد توی دستگاه و خودشم شروع کرد به همراهی کردن با مهستی و رفت به طرف جاده ی کرج تا از جاده ی چالوس بره که من همه جا رو ببینم .

    حالا من تو آسمون ها سیر می کردم و با صدای مهستی توی رویاهای خودم غرق شده بودم .

    به بالای گردنه که رسیدیم مه شدیدی جاده رو گرفته بود چشم چشم رو نمی دید مامانم ترسیده بود ولی من با هیجان زیاد ذوق می کردم ولذت می بردم . از اینکه توی ابرها هستم بال در آورده بودم … بارون ریزی هم زمین رو خیس کرده بود .

    تا به سرازیری افتادیم کم کم خوابم گرفت . مامانم زودتر خوابیده بود . چند بار از عقب دستمو بردم روی سینه ش و قربون صدقه اش رفتم تا بیدار بشه و مثل من لذت ببره ولی دست منو با محبت فشار داد و دوباره خوابش برد … منم یواش یواش سرم کج شد و خوابم برد …

    نمی دونم چقدر گذشت که با صدای فریاد بابام و صدای وحشتناک دیگه ای از خواب پریدم و در یک لحظه با شدت رفتم زیر صندلی و دوتا صندلی های جلو خوابیده شد روی من ……





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان