خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    کار من تا ظهر طول کشید و کسی به سراغم نیومد و من راحت توی اتاق قشنگم کیف کردم …. هرگز تو خواب هم چنین اتاقی رو تصور نمی کردم ……

    ظهر بود من رفتم و وضو گرفتم و اومدم به نماز ایستادم .

    وقتی جانماز رو جمع می کردم یکی در زد ، گفتم : بفرمایید .

    تورج بود منو که دید پرسید : واقعا ؟ تو نماز می خونی ؟

    گفتم : مگه تو نمی خونی ؟

    گفت : نه شکوه خانم همیشه شاکیه ولی نه اصلا بلد نیستم …..
    گفتم : اگر می خوای باهات ریاضی کار کنم نماز هم یاد بگیر …..

    گفت : بیا نهار حاضره من اومدم دنبال تو …. بریم ؟ تو رو خدا تو دیگه به من نگو درس بخون ، نماز بخون ، بیا بریم نهار …….

    گفتم : شما برو من الان میام ……

    یک دور چرخید دور خودش و یک بشکن زد و گفت : پس شما میره اونوقت تو زود بیا …..

    و رفت ….

    احساس می کردم آروم و قرار نداره جایی بند نمیشه همش وول می خورده اصلا مطابق سنش رفتار نمی کرد …

    سرمو شونه کردم و دستی به لباسم کشیدم دیگه چیزی نداشتم که از اونی که تنم بود بهتر باشه … و رفتم برای نهار در حالیکه خیلی خجالت می کشیدم …

    تورج تو حال منتظرم بود دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره ….

    من به روی خودم نیوردم و پرسیدم : کجا باید بریم ؟

    گفت : تو آشپزخونه.

    گفتم : واقعا ؟

    ولی وقتی به اونجا رفتم فهمیدم برای چی ؛؛ اونجا خودش یک قصر بود …
    علیرضا خان بالای میز نشسته بود و عمه کنارش ….

    سلام کردم و روبروی عمه نشستم علیرضا خان جواب منو داد و گفت :شروع کنین ……
    خوب زندگی من این طوری نبود و عادت نداشتم خیلی راحت نبود ولی سعی خودمو می کردم کسی نفهمه ….

    عمه گفت : رویا اینجا خونه ی داداشت نیست که ناز کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه …. باید بخوری حرفم نمی زنی ؛؛ تا من نگم بلند نمیشی …..
    تورج دستشو به شوخی زد رو میز و گفت : به این میگن استبداد شکوه خانمی … حالا رویا خانم کجاشو دیدی ولی تو رو خدا اگر خواستی فرار کنی منم با خودت ببر …..

    عمه بشقاب منو برداشت و از همه چیز برام کشید و داد دستم …

    چند لقمه ی اول رو با خجالت خوردم ولی چون خوشمزه بود ته بشقابمو پاک کردم ……

    تورج گفت : بکشم برات ؟

    گفتم : نه سیر شدم .

    و اونم زد زیر خنده و گفت : گشنه بودی ؟ یا از شکوه خانم ترسیدی ؟ ببینین همشو خورد … پس چرا لاغری ؟ عمه اخماشو کشید تو همه و گفت : تورج ؟ از حد خودت تجاوز نکن ….. بهت چی گفتم ؟ صبر کن برای شوخی و خنده وقت هست ، الان ممکنه ناراحت بشه تو رو که نمی شناسه ……..
    علیرضا خان به من گفت : رویا جان این پسر من همه چیز این زندگی رو به شوخی گرفته ، تو اصلا اونو جدی نگیر کار خودتو بکن .

    بعد با دستمال سیبل هاشو پاک کرد و گفت : دستت درد نکنه شکوه جان و رفت به اتاقش …….

    عمه به من گفت : نخواب با هم بریم مدرسه تو نشونم بده تا اگر خوبه که هیچی ….. الان خیلی از سال نمونده همون جا بری بهتره …. اگر نه یک فکری بکنم ...

    گفتم : نه عمه لازم نیست زحمت بکشین مدرسه ی ارم میرم خیلی خوبه ... بابا برای اینکه کنکور قبول بشم منو گذاشته اونجا خوبه نگران نباشین …..
    گفت: باشه من باید ببینم …. برو حاضر شو ….

    تورج گفت : مامان منم بیام ببینم مدرسه اش خوبه یا نه ؟ …

    عمه قاطع گفت : نه خیر برو سر کارت مگه درس نداری ؟ ….

    تورج رو به من گفت : می دونی من در روز چند بار این جمله رو می شنوم ….. ( بعد صداشو نازک کرد ) مگه درس نداری ؟
    ساعتی بعد من و عمه با ماشین رفتیم تا نزدیکی مدرسه اونو نگاه کرد و گفت : خوبه …

    من نفهمیدم عمه از دیوار مدرسه چی رو فهمید که گفت خوبه !!! …..

    بعد تو ماشین با صدای بلند که راننده بشنوه گفت : خسته نمی شی من کمی خرید دارم …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان