خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هشتم

    بخش سوم



    تو خیابون پهلوی جلوی یک بوتیک راننده نیگه داشت … با هم رفتیم تو اونجا پر بود از لباسهای گرون و شیک ….
    خیلی بهش احترام گذاشتن و اونم نشست روی یک صندلی و گفت : هر چیز قشنگ و خوب دارین دخترونه بیارین ببینم .

    چشمامم گرد شده بود ... رفتم پیشش و یواشکی گفتم : نه عمه نمی خوام …
    آهسته گفت : میشه حرف نزنی ؟

    به حالت مسخره ای بهش نگاه کردم …… اونم خرید و خرید …. بلوزهای قشنگ و رنگ وارنگ … یک کت و دو تا ژاکت لباس مهمونی و چند جفت کفش ….. ولی هیچ کدوم رو از من نپرسید دوست داری یا نه ….

    ولی من دوست داشتم خیلی هم زیاد … تو خواب شبم هم نمی دیدم که این لباسها مال من باشه . تازه پولشم که خودش داشت می داد اصلا برام مهم نبود و تو دلم قند آب می کردن و مثل بچه ها ذوق می کردم …….
    هر چیزی که احتیاج به پرو داشت می گفت : برو بپوش و اگر خوشش میومد بر می داشت …

    بالاخره پولشو حساب کرد و اومدیم بیرون …

    اون دوباره رفت تو یک بوتیک دیگه و برام کلی لباس خواب و لباس زیر گرفت ...

    همین طور نگاه می کرد هر چیزی که می تونست مناسب من باشه بی تامل می خرید حتی چند تا شونه ی سر و گیره هم برای موهام برداشت …..

    با خودم گفتم : خدایا چرا با من این طوری می کنی ؟ یک دفعه اون همه مصیبت و حالا یک دفعه این همه نعمت ... خوب نباید من بتونم هضمش کنم ؟
    وقتی خواستیم بریم تو ماشین ، منو کشید کنار و گفت : نذار کسی بفهمه که برای تو اومدیم خرید . من خودم یک جوری میارم تو اتاقت ….
    گفتم : عمه یک چیزی از شما می خوام .

    به من نگاه کرد و لبشو کشید پایین یعنی تعجب کرده و یا اینکه با خودش گفته بود این همه براش چیزی خریدم بازم می خواد ……

    گفتم : میشه وقتی حقوق گرفتم پول اینارو از من بگیری خواهش می کنم این طوری راحت ترم ……
    با غیض گفت : برو …. برو حرف نباشه یاد بگیر با من مثل مادرت رفتار کنی اگر نه بهت سخت میگذره . برو سوار شو تازه پول اینا رو نمی تونی تو سه ماهم بدی … بیا بریم .
    من کاملا متوجه شده بودم که عمه برای آبروی خودش و عزت من داره اون کارا رو می کنه ….

    خیلی چیزای دیگه هم برای خودش خرید تا کسی متوجه نشه و چون راننده پسر مرضیه بود منو اول برد دم مدرسه تا حتی اونم نفهمه ….

    منم ته دلم از این کار اون خیلی خیلی راضی بودم و لبخند از روی لبم محو نمیشد … و توی ماشین تا خونه خودمو تو یکی یکی اون لباسها مجسم کردم ….
    رسیدیم خونه عمه همه چیز رو با خودش برد تو اتاقش …… و نیم ساعت بعد درِ اتاق رو باز کرد و همه ی چیزایی که خریده بودیم که زیاد هم بود و با زحمت آورده بود بالا ریخت رو تخت و گفت : زود جا به جاش کن تا کسی ندیده . لباستو عوض کن برای شام ، موهاتم دم اسبی کن پشت سرت ... این طوری دهاتیه …

    و رفت به اتاق حمیرا …..

    چند دقیقه بعد عمه هراسون اومد بیرون و از همون بالا داد زد مرضیه بدو ….

    بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : توام برو تو اتاقت درو ببند …

    ولی من لای در و باز گذاشتم کنجکاو بودم ببینم چی شده ….
    مرضیه با یک لگن دوید بالا ؛؛ یک سر و صدا هایی میومد ولی چیزی نمی فهمیدم …

    یک ساعتی طول کشید تا اول مرضیه و بعد از مدتی هم عمه رفتن پایین …. و همه چیز آروم شد …
    آروم و بی صدا سکوت عجیبی تو خونه حاکم شد ….

    از اون بالا به حیاط نگاه کردم ، پنجره ی اتاق من رو به در وردی بود مثل این بود که مدت هاس کسی اینجا زندگی نکرده …..

    قیافه ی عمه رو وقتی هراسون می دوید به اتاق حمیرا می دیدم …. رغبتم رو برای پوشیدن لباس نو از دست دادم ….

    روی تخت دراز کشیدم مثل اینکه عمه خودش خیلی گرفتاره و چون تمام روز مشغول بودم خوابم برد که با ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم .

    هوا کاملا تاریک بود ، گفتم : کیه ؟

    تورج بود ، پرسید : بیام تو ؟

    خودمو جمع و جور کردم و گفتم : بیاین .





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان