خانه
166K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    عمه گفت : این چه حرفیه می زنی ؟ مهمونِ ماس . دلتنگ بود گفتم یک مدت پیش ما باشه …..

    داد زد : نه لازم نکرده ، اینجا ما تماشاچی لازم نداریم . برو زود برگرد خونه تون . حال روز منو نمی ببینی مهمون دعوت می کنی ؟ ….

    اونقدر تحقیر شده بودم که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین و با سرعت رفتم بالا ….

    خیلی ناراحت بودم ولی اشکم در نمی اومد ، باید می رفتم زود چمدونم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و لباسهای توی کارتون رو در آوردم و کردم توش همه رو برنداشتم تا کتابام هم جا بشن ….

    یک دفعه حمیرا درو باز کرد و خودشو انداخت تو اتاق و سرم فریاد کشید : تو اینجا چیکار می کنی برای چی اومدی تو اتاق بچه ی من ؟ ؛؛ کی به تو اجازه داده تو تخت بچه ی من بخوابی ؟
    و زد تخت سینه ی من و دوباره و دوباره عمه و مرضیه اونو می گرفتن ولی فایده نداشت من خوردم زمین …

    تا افتادم چند تا لگد محکم زد تو پهلوی من یک آن نفسم بند اومد ….. فقط دستم رو گذاشتم روی سرم و هیچی نگفتم ….

    عمه و مرضیه اونو می کشیدن ولی اون مثل یک حیوون وحشی فریاد می کشید و منو می زد …… منظره ی وحشتناکی بود کشمش بین حمیرا و عمه و مرضیه . خودش خیلی بد بود دستهاش می برد تو هوا و محکم میاورد پایین و مرتب می خورد تو سر و کله ی مرضیه و عمه ….
    می خواست خودشو از دست اونا خلاص کنه تا منو بازم بزنه ….. با چه وضعی اونو کشیدن از اتاق من بیرون بماند …. ولی اون بازم با صدای بلند هوار می کشید و به من فحش می داد … و می خواست برای زدن من برگرده ….

    که خدا رو شکر تورج از راه رسید و اونو گرفت …..

    حالا به همه بد و بیراه می گفت : بی شرفا چرا اتاق بچه ی منو دادین به اون بچه گدا ، چرا ؟ ….. کثافت ها . شکوه خجالت نکشیدی ؟ ازت نمی گذرم ….. ولم کن ….

    اونا به زور بردنش تو اتاقش . من همون جور سرم پایین روی زمین نشسته بودم و قدرت گریه کردن رو هم نداشتم .

    حمیرا هنوز جیغ می کشید و عمه براش توضیح می داد : خیلی خوب الان میگم بره خوبه ؟ … اتاقم داره خالی می کنه … بس کن دیگه دوباره حالت بد میشه … چشم هر چی تو بگی ... چشم مادر …
    بلند شدم درِ اتاق رو بستم نگاهی به دور و ورم انداختم و فهمیدم که باید از اونجا هم برم ولی به کجا نمی دونستم ….

    گفتم : خدایا زود نبود ؟ می دونستم که به زودی این اتفاق میفته ولی نه به این زودی …….
    خودمو مرتب کردم و چمدونم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون ….. به جز لباسی که تنم بود بقیه چیزا مال خودم بود از پله ها سرازیر شدم .

    وسط پله ها تورج جلومو گرفت و گفت :چیکار می کنی ؟ اون مریضه ، نمی فهمی ؟من ازت معذرت می خوام ….
    اون الان می خوابه بیا بریم تو اتاق من حرف می زنیم … الان دکتر میاد …

    گفتم : نه تو رو خدا کاری به من نداشته باش بذار برم …

    و رفتم پایین .
    عمه از اون بالا صدا کرد : رویا خودتو لوس نکن ، بیا بالا کارت دارم ….
    گفتم : نه عمه جون دیگه صلاح نیست من باید برم همین الان ….

    و رفتم به طرف در ...

    تورج به زور چمدون رو ازم گرفت و گفت : به خدا نمیذارم بری ….. اون مریضه امروز به تو گیر داد . همیشه به یکی گیر میده نمی فهمه چیکار می کنه .

    عمه اومد پایین …. گفت : صبر کن باهات حرف بزنم برو تو اتاق تورج تا من بیام

    . دکتر الان میرسه بعد با هم حرف می زنیم و یک فکری می کنیم ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان