خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم



    گفتم : عمو جون این از خاصیت های روزه اس ... کسانی که قلب رئوف و مهربونی دارن وقتی روزه می گیرن نمی تونن اون چیزی که تو قلبشون پنهون کردن , دیگه قایم کنن ... خود گرسنگی باعث میشه اونچه که تو قلب و روح آدمه خودشو نشون بده و این برای خودشناسی خیلی خوبه ….
    علیرضا خان لقمه شو قورت داد و پرسید : خوب , دیگه چی ؟ اینو که اگر آدم فکر کنه خودش می فهمه …. حالا بگو دیگه به چه دردی می خوره جز اینکه آدم به خودش بیخودی گرسنگی بده …..
    گفتم : راستش بابام می گفت و منم بهش اعتقاد دارم که کاری بکنید که با تمام وجود خودتون قبول داشته باشین و ازش لذت ببرین ... درسته ، اون می گفت اگر روزه گرفتی و حال خوبی داشتی بگیر ، اگر نداشتی نگیر ... چون به قول شما همون فقط گرسنگی کشیدنه ….

    من حال خوبی دارم و وقتی روزه هستم ... خودمو آدم بهتری حس می کنم ؛ شما نمی دونین من نزدیک افطار چه دنیای خوبی دارم ، احساس می کنم دست خدا روی سرمه ، شاید زیاده روی می کنم ولی این حس منه که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کنم ….

    ولی بابام هیچ وقت به من اجبار نمی کرد , هیچ کاری رو به کسی اجبار نمی کرد چون اعتقاد داشت اجبار آدم رو از اون کار بیزار می کنه …. چون آزاد بودم و اختیار داشتم خودم به اعتقادات اون احترام گذاشتم و خودمم عقیده پیدا کردم ….
    ایرج گفت : خیلی جالب بود ... من نمی دونستم دایی به این روشنفکری داشتم …. میشه منم امتحان کنم ؟ شاید منم حال خوبی پیدا کردم , بهش نیاز دارم …..
    عمه خندید و گفت : پس مونده علیرضا ، توام بیای با هم روزه بگیریم ….

    علیرضا خان گفت : نه بابا ... من نیستم ولی حرف رویا رو قبول دارم ... من از چیزای دیگه حال خوبی پیدا می کنم میرم سراغ همون …..
    عمه ازم پرسید : سحری چی می خوری ؟ بگو به مرضیه بگم برات حاضر کنه ….
    گفتم : اگر شما و ایرج هم روزه می گیرین و گرنه من بی سحری هم می تونم ….
    عمه گفت : آره ؟ ایرج تو واقعا می خوای روزه بگیری ؟
    گفت : آره می گیرم ... اگر رویا می تونه منم می تونم ، ببینم اگر حال خوبی که رویا میگه داشتم که می گیرم , اگر نشد نمی گیرم …. خوب برام بگین باید چیکار کنم …
    گفتم : نماز بلدی ؟

    خندید و گفت : دست شما درد نکنه اینو دیگه بلدم ... مامان یادمون داده هم به من و هم تورج ……

    با گفتن اسم تورج دوباره همه ی ما یک جوری رفتیم تو هم .





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان