خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۱:۴۱   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



    تورج مدتها بود که خونه نیومده بود و عمه و علیرضا خان خیلی براش دلتنگ بودن ... من و ایرج هم که معلوم بود نسبت به اون چه حالی داریم ….

    یادم که میفتاد خیس عرق می شدم …
    من اون شب تا سحر پیش حمیرا موندم ... در حالی که اون بیقرار بود و نمی گذاشت من بخوابم ... شاید در کل شب دو ساعت خوابیدم ... ولی نزدیک سحر بیدار شدم و خودمو رسوندم به آشپزخونه تا غذا رو گرم کنم ...

    وقتی همه چیز رو حاضر کردم عمه اومد … و گفت : آخیش این طوری خوبه آدم روزه بگیره ...

    رادیو رو روشن کردم ولی چون اول ماه نبود دعای سحر نداشت …. عمه رفت تا ایرج رو صدا کنه ……. و با هم اومدن پایین …

    دلم براش سوخت خیلی خوابش میومد و چشمش باز نمی شد …

    با تعجب به غذاها نگاه کرد و گفت : این موقع صبح چطوری اینا رو بخوریم ؟ ... نه این کارو دوست ندارم ، می ترسم اذیت بشم … من فقط چایی می خورم … ولی وقتی چاییشو خورد و چشمش باز شد ، میلش کشید و شروع کرد به خوردن ….

    بعد وضو گرفت و از عمه یک مهر خواست …

    و همین طور که داشت می رفت گفت : بعد باید چیکار کنم ؟
    عمه گفت : باید موقعی که میای خونه یک جعبه زولبیا بامیه بگیری تا روزه ات قبول بشه ……

    ولی به من هیچ حرفی نزد و منم سعی می کردم همون طور که اون می خواد رفتار کنم …..
    نزدیک اومدن ایرج که شد رفتم بالا کنار پنجره …… و وقتی جلوی ساختمون نگه داشت با سرعت دویدم پایین ...

    ایرج و اسماعیل و علیرضا خان هر کدوم با چند جعبه شیرینی اومدن تو ….
    عمه همین طور که می خندید , گفت : الهی بمیرم ... بچه ام گرسنه شده قنادی رو بار کرده آورده ….. مادر برای عید هم این قدر شیرینی نمی خرن ... چیکار کردی ؟
    علیرضان خان گفت : یک ساعت تو شیرینی فروشی منو معطل کرد ، داشت دیگه دعوامون می شد ….. بچه گشنه بود , هر چی بود خرید ... رویا جون این کارو تو کردی ... ما داشتیم زندگیمونو می کردیم ...
    امروز وسط روز رفته روزنامه پهن کرده نماز خونده ،، داشتم از خجالت می مُردم ... آقای مهندس کفششو در آورده بود و نماز می خوند ... فکر کنین ……. ( البته اینا رو به شوخی می گفت ولی کاملا معلوم بود که عقیده اش اینه و دوست نداره ایرج تو کارخونه نماز بخونه )

    مرضیه شیرینی ها رو از علیرضا خان گرفت و با اسماعیل بردن …..

    ایرج گفت : خوب افطار می خوریم دیگه ……

    عمه ازش پرسید : خیلی گرسنه ای ؟
    گفت : راستشو بگم اصلا … من هر روز همین طورم ... گاهی نهار نمی خورم ... بعدم که روز خیلی کوتاهه , هنوز که چیزی نفهمیدم … فقط این بابا از لج من هی سفارش چای و قهوه می داد و بوشو بلند می کرد ، دلم خواست همین ….

    من فقط گوش می کردم ... رفتم تو آشپزخونه تا افطارو حاضر کنم ….
    می خواستم برای اولین روز افطار , سفره ای تدارک ببینم که ایرج دوست داشته باشه و بازم روزه بگیره ... حلوا هم درست کردم چون ایرج خیلی دوست داشت و برای شام هم غذای مورد علاقه ی اون قورمه سبزی …

    از موقعی که از دانشگاه اومدم تا افطار تو آشپزخونه بودم …. هم عمه و هم ایرج خوابیدن …..

    مرضیه وقتی سفره ی افطارو دید گله کرد که چرا به اون نگفتیم که اونم روزه بگیره …

    می گفت : خدا خیرت بده این چیزا رو آوردی تو این خونه ... به خدا من تا حالا ندیده بودم کسی تو این خونه روزه بگیره …….

    اول ایرج اومد …. یک نگاهی به میز انداخت و به من نگاه کرد و گفت : تو کردی ؟

    در حالی که از نگاه محبت آمیزش غرق شادی شده بودم , آهسته گفتم : آره به خاطر تو ….

    چشماشو یک بار بست و باز کرد که احساس خوشحالیشو این طوری به من نشون بده …..



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان