خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هفتم

    بخش اول



    یک شب دور هم توی هال نشسته بودیم …. تلویزیون بدون صدا روشن بود و کسی به اون نگاه نمی کرد …
    اون روزا بیشتر برای اخبار و موقع برنامه ی کودک روشنش می کردیم ، دخترا اونقدر حرف می زدن که سرما رو گرم می کردن …….
    ایرج خیلی با اونا صمیمی بود که گاهی به خودشون اجازه می دادن , اونو ایرج صدا کنن و چون خودش حرفی نداشت , تلاش من برای اصلاح این کار فایده ای نداشت ….

    و قرار بود که از فردا هر دوی اونا برن کلاس اول و بحث اون شب ما هم بیشتر سر همین موضوع بود ...

    ترانه اصرار داشت مامان شکوه فردا همراه اونا برن مدرسه و عمه هم با اینکه قرار بود این کارو بکنه ، هی سر به سرشون می گذاشت …
    گاهی می گفت میام و گاهی می گفت پشیمون شدم ... و دخترا با هم از سر و کولش بالا می رفتن و خواهش و تمنا که مامان شکوه تو رو خدا بیا ………..
    من نمی تونستم چون باید قبل از هفت سر کارم باشم ... عمل های دکتر معمولا ساعت هشت بود و من باید مریض رو قبل از اون آماده می کردم و می بردم توی اتاق عمل ، پس ایرج و عمه بچه ها رو می بردن مدرسه …….
    مرضیه یک سینی چایی آورد و ما مشغول خوردن شده بودیم …
    که یک مرتبه ماشین تورج جلوی پله ها وایستاد ... دخترا که عاشق و شیدای تورج بودن و خوب همین طور مینا و بچه ها , با خوشحالی دویدن بیرون ...

    اول تورج پیاده شد و تا مینا داشت خودشو جمع و جور می کرد بیاد پایین ، تورج دست مریم رو گرفت و زودتر اومد تو …..
    و به من گفت : سلام به همگی ... خوبی مامان ؟ چطوری حاج آقا ؟ … داداش جان تو چطوری ؟ رویا بیا تو آشپزخونه کارت دارم ...

    از حالت سراسیمه و آشفته ی اون ترسیدم ... نگاهی به ایرج کردم و دنبالش رفتم ……
    من از ترس حساسیت ایرج و شاید مینا هیچ وقت بیشتر از چند کلمه با تورج حرف نمی زدم …..
    ولی در اون شرایط دلواپس شدم نکنه اتفاقی افتاده باشه …
    اول که فکر کردم با مینا دعوا کرده …. و خودمو آماده کردم که همون شب آشتیشون بدم ...

    تورج به جای آشپزخونه رفت تو اتاق علیرضا خان و منم دنبالش رفتم ….
    پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ ….

    گفت : رویا نگو ... اتفاق بدی افتاده …. عراق به ایران حمله کرده ... آماده باش دادن ...

    من به مینا نگفتم ... اوضاع خیلی خرابه ... ازم خواستن زود برم و نمی دونم کی برمی گردم ، ولی تو باید مواظب مینا و بچه ها باشی ... جون تو جون اونا ... اگر من چیزیم شد زن و بچه ی من ,, امانت تو ….
    پرسیدم : تو الان دیگه داری می ری جنگ ؟
    گفت : خوب آره ... در واقع هنوز خودمم نمی دونم دارم کجا می رم و چی می خواد بشه …. ولی این خبرها رو بابا باید یواش یواش بشنوه می خواستم با این حالت بهش نگم …..
    و نمی خواستم بچه ها وحشت کنن ... 

    مریم رو همین جوری یک سره داشت گریه می کرد ……
    احساس کردم کسی پشت دره و شاید می شد حدس زد که کیه ... گفتم : پس به ایرج بگو کجا داری میری ... اون بدونه بهتره ... باشه من مراقب زن و بچه ی تو هستم ولی مطمئن باش ایرج از خودت بهتر ازشون مراقبت می کنه ... ان شالله توام زودتر برمی گردی ……
    بعد ایرج زد به در و اومد تو که : چی شده تورج جان ؟
    گفت : جنگ شده …. آماده باش دادن و من دارم می رم …..
    نگران زن و بچه ام هستم ... اونا رو سپردم به تو و رویا …..
    ایرج با حیرت به اون نگاه می کرد ... پرسید : چی میگی ؟ جنگ چیه ؟ کی با کی جنگ می کنه ؟
    گفت : عراق به ایران حمله کرده ... هنوز چیزی معلوم نیست ….
    من برم ببینم چه خبره ... شما هم تلویزیون رو روشن نگه دارید ………….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان