خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هفتم

    بخش دوم



    با صدای گریه ی بچه ها به خودم اومدم … دویدم تو هال ......

    مثل اینکه علی که حرفای تورج و مینا رو شنیده بود ( با اینکه تورج و مینا سعی کرده بودن اون نفهمه ) ، به دخترا گفته بود که جنگ شده و حالا همه می میریم و این طوری همه متوجه شدن که چی شده تلویزیون رو زیاد کردیم …
    تورج علی رو نگاهی بدی کرد و گفت : تو مثلا مردی عوض اینکه مواظب اونا باشی اذیتشون می کنی …..
    ببخشید ترانه خانم ، تبسم خانم ... بیاین پیش عمو ... بیاین تا براتون بگم ... اصلا این طوری نیست که علی به شما گفته … این جنگ خیلی دوره و امکان نداره به اینجا برسه ... ظرف چند روز تموم می شه و شماها هیچی نمی فهمین ….. اصلا با ما کار ندارن …. من و تمام دوستام جلوشونو می گیریم و میرن گم می شن ... حرف عمو رو قبول دارین ؟
    ترانه گفت : شما چطوری جلوشونو می گیری ؟ مگه هواپیما نداری ؟
    گفت : خوب من بلدم چیکار کنم …. ( اون داشت با بچه ها حرف می زد ولی عمه با گریه رفت تو آشپزخونه ….. )
    من پشت سرش رفتم و گفتم : عمه قرآن ... قرآن رو بیارین , از زیرش ردش کنین ……
    گفت : آره مادر ... بذار براش غذا بکشم …….

    از شام اون شب کشید و همون طور با بغض آورد و گذاشت روی میز و بعد رفت و توی یک سینی قرآن و آب گذاشت و تورج رو از زیر اون رد کرد و گفت : الهی قربونت برم مادر ... مواظب خودت باش ... می دونی منو و بابات طاقت نداریم …….

    تورج خندید و گفت : بچه ها رو آروم کردم حالا نوبت شماست ؟ مادرم جنگ کجا بود ؟ ... مگه صدام جرات می کنه وارد ایران بشه ؟ یکی دو روز دیگه فرار می کنن و گورشون گم می کنن …….
    منم که اون بالام , پس نگران هیچی نباش …..

    بعد با یکی یکی خداحافظی کرد ….
    دست آخر نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت ... فقط یک بار چشمشو باز و بسته کرد … شاید می خواست قولی رو که از من برای زن و بچه اش گرفته برای خودش محکم کنه ….

    و در حالی که ظرف غذا دستش بود , رفت ...

    ایرج و مینا دنبالش رفتن بیرون تا دم ماشین بدرقه اش کنن ……
    علیرضا خان همین طور با نگاه اونو بدرقه کرد ...
    صورتش قرمز بود ولی ساکت نشسته بود ولی مینا و عمه بدون ملاحظه ی بچه ها , گریه افتاده بودن …

    ایرج که از بدرقه ی تورج برگشت یک راست رفت بالا ….
    علیرضا خان بلند شد و عصا زنان رفت به طرف اتاقش ….

    گفتم : عمو نرین ... همین جا دور هم باشیم ….
    گفت : می خوام برم ببینم بی بی سی چی میگه ….. شاید این خبر برای خیلی ها که هنوز نمی دونستن چی می خواد پیش بیاد ؛ زیاد ناراحت کننده نبود ولی ما تورج رو داشتیم که از همون لحظه ی اول برای جنگیدن رفته بود …. و ما حیرون و سرگردون مونده بودیم ….
    عمه گفت : ایرجم که رفت بالا ... اینم که رفت تو اتاقش …. اِ اِ اِه همین طورن ... آدمو ول می کنن ….

    اصلا به فکر ما نیستن .. داریم دق می کنیم ... خوب هر کدوم رفتین تو اتاقتون که چی بشه ؟ …..

    تو پاشو مینا ... برو جابجا بشو ... خودتو ناراحت نکن , زود برمی گرده ….

    و نفس بلندی از درد کشید …





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان