خانه
165K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هفتم

    بخش پنجم



    همون جا کنار پنجره روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد …..
    صبح برای نماز بیدار شدم ... هنوز ایرج نیومده بود …
    اون جایی رو نداشت بره , حتما توی ماشین خوابیده ….. هر چی فکر می کردم کجای این کار تقصیر منه , نمی فهمیدم …. وقتی تورج منو صدا کرد , چی باید می گفتم ؟ نمیام ؟ چیکار باید می کردم ؟ ……..
    با این فکر و خیال ها دیگه خوابم نبرد تا اینکه بچه ها بیدار شدن و اولین چیزی که پرسیدن این بود ایرج کجاس ؟

    گفتم : رفته سر کار ... امروز خیلی سرش شلوغ بود و از شماها عذرخواهی کرد و حالا من شما رو می برم مدرسه ….
    تبسم با صدای بلند گفت : هوراااااا ........ من دوست داشتم تو بیای ... خوب شد ……

    اون روز ماشین رو خودم برداشتم ... دیگه ایرج نبود که مخالفت کنه …..
    باید ساعت دوازده می رفتم دنبالشون , این بود که نمی تونستم به اسماعیل اونا رو بسپرم ...

    روز اولی بود که جنگ شروع شده بود و نمی دونستم ممکنه چه اتفاقی بیفته ………

    اون روز توی اخبار خبر پیشروی دشمن از طرف غرب کشور , مردم رو نگران کرده بود ... اونا با سرعت داشتن می کشتن و میومدن جلو ... در حالی که ما هنوز آمادگی دفاع نداشتیم …..

    من اون روز خیلی دیر رسیدم بیمارستان و دکتر عمل اولشو تموم کرده بود ... عذرخواهی کردم و سعی کردم توضیح بدم که چی شده ……

    بعد از عمل هم خیلی مریض داشتم فقط چهار تا بستری و عمل شده بودن که باید بهشون رسیدگی می کردم و همین باعث شد کمی مشکلات خودم رو فراموش کنم ………..
    ولی هر وقت به خودم میومدم نقشه می کشیدم که با ایرج چیکار کنم و حرفایی که باید بهش می زدم با خودم مرور می کردم …..

    با عجله کارمو انجام دادم و از نسرین خواهش کردم مراقب کارای من باشه و رفتم دنبال بچه ها ……
    اونا با خوشحالی منتظرم بودن ... بهشون خوش گذشته بود …..
    ترتیب سرویس مدرسه رو دادم و قرار شد از فردا دیگه با سرویس برن و بیان ……

    حالم خوب نبود و پشت فرمون سرم گیج می رفت ... یادم افتاد از ناهار دیروز تا اون موقع چیزی نخوردم …..
    پس خیلی آهسته از یک کنار رفتم تا خودمو رسوندم خونه …..

    مینا که حالمو دید , فورا برام یک چایی نبات آورد ... کمی جون گرفتم …. ولی ناهارمو خوردم و منتظر ایرج نشدم ... گفتم بزار بیاد ببینه که خیلی هم نتونسته منو ناراحت کنه …..
    ولی اون بازم نیومد …..
    شب شد و بچه ها خوابیدن و من از ترس سوال های پشت سر هم عمو و عمه و حتی مینا , رفتم توی تختم و دراز کشیدم ...

    در حالی که خبرهای بدی از جنگ می رسید و نگرانی ما رو به خاطر تورج صد چندان می کرد , من داشتم از دست ایرج دیوونه می شدم ……

    ما حالا نه از اون خبر داشتیم , نه پیغامی از تورج رسیده بود .........





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان