خانه
165K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هشتم

    بخش اول



    اون شب هم ایرج نیومد ... حدس می زدم که کارخونه باشه چون نمی تونست اونجا رو ول کنه وگرنه تمام زحمت هاش به هدر می رفت …..
    تازه محصولش وارد بازار شده بود و فروش نسبتا خوبی داشت ….

    یک لحظه تصمیم گرفتم همون شبی برم و بیارمش ولی پشیمون شدم … و یک قرص هم خودم خوردم و خوابیدم ……

    سرویس مدرسه دم در بچه ها رو باید سوار می کرد ... من دخترا رو تا دم در بردم و توی ماشین منتظر شدم …. مدتی معطل شدم تا مینی بوس رسید …..
    بچه ها رو بهش سپردم و خودم رفتم بیمارستان … دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... دیرم شده بود وقتی رسیدم , دکتر صالح عمل رو بدون من شروع کرده بود ...

    سریع رفتم و لباس پوشیدم و خودمو رسوندم سر عمل ……
    نگاه خشمگینی به من کرد و خیلی محکم با غیض گفت : نبض و فشارشو چک کن …. عملش سخته ... حواسوتو بده به اینجا …….

    بعد از عمل دکتر بازم با من رفتار خوبی نداشت …. من طبق عادت خودم که سکوت می کردم , حرفی نزدم ……..
    اون روز دو تا عمل دیگه داشتیم که هر دو خیلی طول کشید ……
    بعد از عمل دکتر که خیلی خسته شده بود , تند تند دستورات لازم رو داد و به من گفت : امروز می خواستم وایستم تا عمل ها رو تو انجام بدی ولی شنیدم هم دیروز زود رفتی و هم امروز دیر اومدی ….

    ببین سرمدی کار ما شوخی بردار نیست ... می خوای عمل کردن رو خودت انجام بدی یا نه ؟
    گفتم : دکتر من تازه تخصص قبول شدم ... مگه میشه ؟ خودتون گفتین اجازه ندارم ….
    گفت : الانم نداری ولی اگر من باشم , مسئولیتشو قبول می کنم ... اومدیم یک وقت من نبودم , باید یک بار خودت تنهایی انجام داده باشی ؟ یا می خوای همیشه دستیار بمونی ؟
    گفتم : دکتر باعث افتخار منه که شما به من اعتماد دارین ... بله خودمم می دونم که باید زودتر این کارو بکنم ... چشم هر وقت شما صلاح می دونستین …. این دو روز هم به خاطر اینکه تجلی تو کارخونه خیلی کار داشت , در گیر بچه ها بودم وگرنه خودتون می دونین که خیلی با من همکاری می کنه ….

    چشم ... هر وقت شما صلاح بدونین , من آمادگی دارم ..……
    گفت : اگر من چیزی بهت میگم برای خودته … تا حالا مثل تو ندیدم ... با پشتکار  ، کوشا ، از همه مهم تر باهوش ... دلم می خواد زود پیشرفت کنی ... هیچ چیز این مملکت الان ثبات نداره ... فردا معلوم نیست که من اینجا باشم یا نه ... هر کاری می کنی زودتر بکن که من خیالم از بابت تو راحت باشه ... می خوام جای منو بگیری ……..

    دکتر همین طور که به طرف اتاقش می رفت ادامه داد : خیلی خوب ... پس اگر آمادگی داری فردا خودتو حاضر کن ... دیر نیای که با من طرفی ... ساعت شش صبح اینجا باش که باید تمام عمل رو خودت انجام بدی

    ( رسید تو اتاق و پرونده ی یک مریض رو برداشت و داد دست من )
    نگاه کن این همون خانمی هست که خودت کاراشو کردی ... فردا وقت عمل داره …….
    گفتم : آره دکتر , می دونم ... تا حالا خیلی دیدم که شما این عمل رو انجام دادین …..
    گفت : خوب ... برای همین هم من فردا دستیار تو میشم , ببینم چیکار می کنی …. یادت باشه باید از همین الان شروع کنی ... روی پرونده اش کار کنی ... به همه ی وضع داخلی اون مسلط باشی …..

    و اینو گفت و رفت ….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان