خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۱:۲۵   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و هشتم

    بخش پنجم



    سرشو تکون داد و گفت : حق داری ... منو ببخش …….

    گفتم : باشه این بار هم می بخشم ولی به یک شرط … منو راحت بذاری ... من اگر این رفتارم رو ادامه بدم , هم تورج متوجه ی حساسیت تو می شه هم مینا ... اصلا شاید در مورد من فکر بد بکنن …… تو اینو می خوای ؟

    بذار عادی باشیم و فراموش کنیم …. توام اگر چند بار خودتو نگه داری کم کم عادت می کنی ... من اشتباه کردم که به ملاحظه ی تو باعث شدم این موضوع کش پیدا کنه …….
    خودشو روی نیمکت کشید ... اومد جلو و دست انداخت دور گردن من و گفت : خودم بیشتر پشیمونم ... باشه هر کاری صلاح می دونی بکن ( بعد سر منو گرفت روی سینه اش ) به خدا دیگه حتی روم نمی شه ازت معذرت بخوام …..
    گفتم : اگر بهت بگم ایرج این دفعه ی آخره و این بار تکرار بشه من تصیمم جدی می گیرم , حرف یاوه زدم … چون من و تو از هم جداشدنی نیستیم ... پس بیا دیگه خودت این فکرا رو کنار بذار ... به خدا نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم ... نه تو خونه و نه تو بیمارستان ... کار من با جون آدماست و تو تا حالا ازم حمایت کردی ... پس بازم کمکم کن چون بدون تو نمی تونم زندگی کنم ...

    ایرج من می خوام با هر کس که دلم می خواد حرف بزنم ... راحت باشم ... منو تو منگنه نذار ………


    حرفی نزد .... فقط منو محکم در آغوش گرفت …

    بعد گفت : بیا با هم ناهار بخوریم و بریم ... بچه ها منتظرن ……
    حالا مثل بچه ها رفتارش عوض شده بود ... با عشق و علاقه ... انگار اصلا اتفاقی نیفتاده ... غذا رو به دهن من می ذاشت ……….
    تعجب می کردم چطور می تونست یک بار اینقدر کینه داشته باشه و یک بار اینقدر با عشق و محبت با من رفتار کنه , در حالی که چیزی عوض نشده بود ……

    و من با همه ی بی مهری که از اون دیده بودم باید به عنوان یک زن و مادر دو تا بچه , همه چیز رو زیر پا می گذاشتم و دوباره با اون رفتاری عادی می داشتم ... در حالی که غرورم و احساسم جریحه دار شده بود , سعی می کردم مثل سابق بهش عشق بورزم ………

    و از این که باعث می شد بازم من از وجود خودم دور و دورتر بشم , دلگیر بودم ... ولی کار دیگه ای نمی تونستم بکنم …….
    هر بار که ایرج این کارو می کرد یک غمی نهفته تو ذهن و روح من به جا می موند که نمی تونستم حتی برای خودم تکرار کنم …..

    ترانه و تبسم داشتن با علی بازی می کردن که ما رسیدیم و طفل معصوم ها از خوشحالی نمی تونستن تا یک ساعت از ایرج جدا بشن …..
    که عمه و علیرضا خان هم اگر بچه بودن همین کارو می کردن ….
    عمه ذوق زده می گفت : می دونستم امشب میای ... شاید تورج هم اومد ... من کوفته برنجی درست کردم که همتون دوست دارین ...

    و سر و روی ایرج رو غرق بوسه کرد …….

    ولی چیزی که باعث خوشحالی ما شد این بود که مینا گفت : تورج تلفن کرده و حالش خوبه ... شاید امشب اونم بیاد ….
    تا حالا هم ماموریت رفته بوده و دسترسی به تلفن نداشته …..

    من رفتم بالا تا لباس عوض کنم ……..
    دخترا روی پای ایرج نشسته بودن و به گردنش آویزن … و نمی گذاشتن از جاش تکون بخوره …

    وقتی می رفتم دستشویی تا وضو بگیرم , صدای تلفن رو شنیدم …… و بعد صدای ایرج که منو صدا می کرد ...

    با صورت خیس اومدم سر پله ها ... ایرج گفت : رویا جون از بیمارستان تو رو می خوان ...

    فورا گوشی رو برداشتم ….
    گفتم : بله بفرمایید ...

    گفت : دکتر سرمدی زود خودتون رو برسونین ... دکتر صالح گفتن سریع بیاین ... خیلی سرمون شلوغه , از جبهه زخمی اومده ... زود باشین ….
    فقط گفتم : باشه ... و گوشی رو گذاشتم ….

    وقتی حرف می زدم ایرج اومده بود پیش من …. دست و پام می لرزید ….
    پرسید : چی شده ؟
    گفتم : از جبهه زخمی آوردن ... باید برم ……
    گفت : نگران نباش ... خودم می برمت ... برو حاضر شو …….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان