خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۱:۵۸   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت شصت و نهم

    بخش پنجم



    عمه شام رو زودتر داد چون تورج باید می رفت … هر بار که می خواستیم اونو راهی کنیم , فکر این که خدای نکرده آخرین بار باشه , همه ی ما رو آشفته می کرد …..
    باز هم همه غمگین شده بودن مخصوصا مینا که زانوی غم بغل گرفته بود ….

    روزها می گذشت و چهره ی سیاه جنگ روز به روز بیشتر خودشو نشون می داد ... از صبح تا شب من مجروح و زخمی عمل می کردم و حرفی جز پایگاه بسیج ، اعزام به جبهه ، شهادت ، مادر شهید ، بچه ی شهید ، خون ، ترکش ، بریدن اعضای بدن ، چشم های از دست رفته ، مفقود و اسیر نمی شنیدم …..

    یک روز دختربچه ای رو برای عمل آوردن یک ترکش به بازوش خورده بود و استخوان رو خورد کرده بود …. بچه از درد یک سره گریه می کرد …. این عمل با کمک دکتر شاکری باید انجام می شد که برای استخون دستش پُروتز بذاره ……

    کار من زودتر تموم شد و از اتاق عمل اومدم بیرون … به محض اینکه پامو از اتاق گذاشتم بیرون , زن و مردی که معلوم می شد اهل جنوب هستن , جلوی منو گرفتن ... هر دو گریه می کردن و حال نزاری داشتن …..
    با فارسی شکسته بسته ای به لهجه ی عربی از من حال دخترشو می پرسید … گفت : خانم پرستار تو رو خدا بگو حلیمه حالش چطوره ؟

    گفتم : خوبه … خوبه ... نگران نباش ... مادر جان عزیزم بیا بشین ... هنوز عملش طول می کشه …..

    دستمال سیاه رنگ بزرگی رو روی چشمش گرفت و چند بار هق و هق گریه کرد و با همون دماغشو گرفت و به عربی چیزی از من پرسید و شوهرش همونو به فارسی تکرار کرد ...

    از من پرسید : دستش چی شده ؟ گفتن ممکنه قطع بشه ؟
    گفتم : نه خوشبختانه ... بهش رسیدیم ...درست میشه ...

    پرسید : پس اون آهن رو می خواستن چیکار کنن ؟

    گفتم : اون پرتوز بوده و یک قسمت از استخون بازوش خورد شده بود ... دارن اونو به جاش می ذارن ... بعد از یک مدتی اصلا نمی فهمه که چیزی تو دستشه نگران نباش …..
    مرد عرب بهتر از اون فارسی حرف می زد … پرسید : می دونی کی تموم میشه ؟
    گفتم : من بهتون خبر می دم …

    و رفتم تو اتاقم …..
    نیم ساعت بعد من تو بخش بودم و مریض هامو ویزیت می کردم که اتاق عمل منو خواستن ...

    با عجله رفتم ….
    اونا هنوز همین طور گریه می کردن و به خودشون می پیچیدن ….. وقت حرف زدن نداشتم ... رفتم و دیدم بازم مجروح آوردن … عکس هاشو دیدم ... معاینه کردم ... اونم یک مرد جوون بود که گلوله خورده بود و هنوز تو بدنش بود و خودشم در حال اغماء بود ...

    من دست به کار شدم ...
    نزدیک دو ساعت طول کشید تا کارم تموم شد ….. دیگه ساعت سه بعد از ظهر بود ….
    من مدتی توی اتاقم نشستم و یک چایی خوردم تا مریض رو یک بار تو بخش چک کنم و بعد برم خونه که دیدم یک نفر می زنه به در ... گفتم : بفرمایید ….
    سرشو از لای در کرد تو و گفت : عفوا … عذرا …..

    همون زن عرب بود ... همون جور داشت گریه می کرد ... ترسیدم فکر کردم برای دخترش اتفاقی افتاده ….
    بلند شدم و پرسیدم : چی شده ؟ حال دخترت خوبه ؟

    به عربی چیزی گفت که من نفهمیدم و خودش متوجه شد و گفت : انا اسف ... انا لا اتکلم فارسی ….
    پرسیدم : حرف منو می فهمی ؟

    با سر گفت : نعم ... می فهمم ….
    گفتم : حال دخترت خوبه ؟
    گفت : نعم خوبه … خوبه ...

    گفتم : پس با من چیکار دارید ؟

    که شوهرش اومد تو …

    و گفت : خانم پرستار گفتن شما دختر منو عمل کردین ... اومدیم از شما تشکر کنیم ….

    نفس راحتی کشیدم و گفتم : پس چرا دارین گریه می کنین ؟! خدا رو شکر که حالش خوبه ….

    مرد گریه اش بیشتر شد و گفت : برای اون گریه نمی کنیم …. آواره شدیم ... خونه روی سر بچه هام خراب شد ... زن تو حیاط , من سرکار ...

    پسرم در جا مرد و دو تا دخترم زخمی و خراب ... ما پسر رو به خاک دادیم و فرار کردیم …… الان داغدار و ستمدیده شدیم …..
    اونا رو نشوندم و براشون چایی آوردم … در حالی که داشتم پای به پای اونا گریه می کردم رفتم خونه ……

    فردا که اومدم تو بیمارستان با وجود هوای سرد و ابری اونا رو دیدم که با یک دختر کوچیک کنار حیاط نشستن …           

    رفتم جلو و گفتم : سلام شما چرا اینجا موندین ؟ سرما می خورین ….

    مرد گفت : جایی نداریم خانم پرستار ….

    گفتم : حالا بلندشین برین تو بیمارستان ... اینجا سرده ...
    گفت : ما رو بیرون کردن ... گفتن حق ندارین …..
    گفتم : هر کس گفته غلط کرده ... چون اگر یک نفر بین ما حق داشته باشه , اونم شما هستین ... با من بیان …..
    اونا رو با خودم بردم تو اتاقم ... گفتم : اگرم نبودم بگین سرمدی گفته از اینجا بیرون نرین ... من الان به دخترتون سر می زنم …..

    و از یکی از پرستارها خواهش کردم برای اونا هم صبحانه و چایی بیارن ……
    سرم که خلوت شد با خودم گفتم باید یک فکری برای اینا بکنم …

    اول به عمه زنگ زدم و گفتم : میشه من امروز با خودم مهمون بیارم خونه ؟ …
    عمه گفت : چی داری میگی رویا حالت خوبه ؟ چرا از من اجازه می گیری ؟

    و جریان رو براش گفتم …. اونم موافقت کرد که فعلا اونا رو ببرم خونه تا یک فکری براشون بکنم ....





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان