خانه
163K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتادم

    بخش اول



    حالا اصلا نمی دونستم اونا راضی میشن که فعلا بیان خونه ی ما یا نه ... ولی دلم برای اون دختر کوچیک می سوخت که توی اون سرما شب قبل رو توی حیاط خوابیده بود ….
    وقتی برگشتم اونا همین جور نشسته بودن …. گفتم : دخترتون اسمش حلیمه بود ... آره ؟ حالش خوبه و به زودی هم مرخص میشه ... اونوقت شما کجا می رین ؟ جایی دارین ؟

    مرد گفت : فعلا که نه ... ولی باید یک کاری بکنم ... می ترسم زن و بچه هام رو برگردونم , اون ها هم کشته بشن …. اینجا کار می کنم , زندگی می کنم ….

    گفتم : الان تا کار پیدا کنی , مهمون من می شی ؟ … فعلا بیاین اونجا استراحت کنین تا حلیمه خوب بشه ... بعد یک فکری می کنیم …..
    گفت : نه ... نه ... برای شما زحمت می شه … این کار بدیه ….
    گفتم : شنیدم اگر کسی تو شهر شما خرمشهر غریب باشه شما مهمون نوازترین مردم دنیایین ... چرا دعوت منو قبول نمی کنی ؟ بیا اگر دوست نداشتی , من دیگه کاری ندارم ... بعد یک فکر دیگه می کنیم ……..
    اون به عربی از زنش پرسید …

    اون نگاهی به من کرد و گفت : شرمنده … ما ... که بد می شیم …..

    شوهرش گفت : منظورش اینه که مزاحم می شیم ….

    گفتم : نه ... شما قبول کنین , من خوشحال می شم …..
    دستی به سر دختر دو ساله ی اونا کشیدم که دستش زخمی شده بود و اونو پانسمان کرده بودن و پرسیدم : اسمش چیه ؟

    گفت : حمیده …

    باز پرسیدم : اسم خودتون چیه ؟

    گفت : من رحمان , زنم زبیده ……

    دیگه رفتم سر کارم ... اون روز دکتر صالح هم نبود و من خیلی سرم شلوغ بود …. کارم که تموم شد , رفتم سراغشون ... دیدم نیستن …. هر چی گشتم پیداشون نکردم و بالاخره رفتم توی بخش و دیدم بالای سر دخترشون نشستن ……

    نفس راحتی کشیدم و اونا رو با خودم بردم … اسماعیل منتظر بود و با هم رفتیم خونه …..

    عمه از دیدن اونا شوکه شده بود ... فکر نمی کرد یک مرد با قدی بلند و هیکل مند با صورتی سیاه و یک زن چاق با چادری عربی و رو بنده روبرو بشه ... یک کم زبونش بند اومده بود نمی دونست چی بگه …..
    گفت : خوش اومدین … خوب من …. خوب من ….

    بعد به من نگاه کرد و گفت : زبون ما رو بلدن ؟ ….
    رحمان گفت : ببخشید مزاحم شدیم …….. بلدیم ... اگر اذیت می شین , ما برگردیم ….
    عمه گفت : نه ؛ نه ؛ من براتون اتاق آماده کردم اشکالی نداره ……..
    عمه تو همون فرصت کم اتاق کناری مرضیه رو برای اونا آماده کرده بود ….
    رحمان تا چشمش به علیرضا خان افتاد , رفت تا دستشو ببوسه …..
    هر دو معذب بودن و من نمی دونستم با اونا چیکار کنم …..
    بچه ها از دیدن حمیده به وجد اومده بودن و فکر می کردن اسباب بازی پیدا کردن … سرشون کاملا گرم شده بود ... طفلک بچه هاج و واج مونده بود ... اون هنوز خیلی کوچیک بود و نمی دونست دور و ورش چی می گذره ... برای همین زود با بچه ها انس گرفت ….
    رفتم تو آشپزخونه و از عمه عذرخواهی کردم که باعث دردسرشون شدم ... گفتم : به خدا می دونستم اینجا جای این کار نیست ولی دلم نیومد تو خیابون ولشون کنم گناه داشتن ….

    عمه گفت : خیلی کار خوبی کردی ... تو خسته ای ... برو بشین ... الان ناهار رو می کشم .

    موقع غذا دستشون تو سفره نمی رفت ... هر چی تعارف می کردیم , راحت نبودن ... خیلی کم خوردن و رفتن تو اتاقی که براشون عمه آماده کرده بودن ... دو تا بالش گذاشتن و گفتن می خوان بخوابن ……





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان