خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتادم

    بخش دوم



    و این خواب خیلی طول کشید ... هوا تاریک شده بود ولی اونا هنوز خواب بودن ….
    ایرج اومده بود و براش تعریف کردیم … وقتی شنید , فورا گفت : می برمشون کارخونه ... اونجا اتاق هم هست ... می تونن از اونجا مراقبت کنن تا یک فکری براشون بکنیم …..
    عمه گفت : من یک عالمه اثاث اضافه دارم بهشون می دیم ... اینجا هم خلوت می شه ...

    گفتم : اون دخترش که تو بیمارستانه نمی دونم چند سالشه ... مدرسه میره یا نه ... اگر این طور باشه نمی تونن تو کارخونه بمونن ...

    ایرج گفت : بذار ببینم چی میشه ... در اون صورت هم یک فکری می کنیم ….
    یک خونه ی کوچیک اجاره می کنم ... نگران نباش , ولشون نمی کنیم ……

    وقتی رحمان از اتاق اومد بیرون و چشمش به ایرج افتاد با همون خونگرمی خاص خرمشهری ها باهاش دست داد و روبوسی کرد … و ایرج هم خیلی از اون خوشش اومد …..
    انگار الفتی دیرینه با هم داشتن ... یک طوری از هم خوششون اومده بود که هر چی ایرج گفت , اون قبول کرد …..
    ایرج پیشنهاد می کرد و اون بدون چون و چرا می گفت باشه ….. و این شد که فردا رحمان با ایرج رفت کارخونه ...
    منم زبیده و دخترشو با خودم بردم بیمارستان تا حلیمه رو ببینه …..

    ظرف چند روز رحمان و زن و بچه اش توی کارخونه مستقر شدن و عمه هر چی که اونا لازم داشتن در اختیارشون گذاشت و این طوری دوستی عمیقی بین ایرج و رحمان به وجود اومد که هیچ وقت از هم جدا نشدن ….
    چون رحمان مردی بود با عاطفه و مهربون و قدرشناس ... در عین حال خیلی با فکر و کاری و به زودی دست راست و همه کاره ی کارخونه شد ….

    مدتی بود که از هر بیمارستانی کادری پزشکی به پشت جبهه ها اعزام می شد ... بیمارستان های صحرایی پشت سر هم احداث می شد …. تا زخمی هایی که وضع اضطرای داشتن را مداوا کنن ….

    و اون زمان بود که بیشتر اون زخمی ها به علت خوب رسیدگی نشدن , وقتی به ما می رسیدن دچار مشکلات زیادی می شدن ... مثلا گوشه ی چشم یکی ترکش خورده بود ... اونجا ترکش رو به طور غیر تخصصی در میاوردن و منجر به کوری و تخلیه ی چشم می شد ... یا جای عملی که انجام شده بود چرک می کرد و باعث قطع عضو اون رزمنده می شد و این خیلی منو عصبانی و ناراحت می کرد و کاری ازم ساخته نبود ...
    نامه می دادیم به مرکز بهداشت ولی هرگز جوابی دریافت نمی کردیم … و چون باز هم دچار همین مشکل بودیم می فهمیدیم که هنوز کاری برای این جوون های بی گناه نشده ….

    دانشگاه ها باز شد و من شنیدم که عده ی زیادی از کسانی که از زمان انقلاب از مجاهدین بودن , دستگیر شدن ... که اینجا من نگران شهره شدم و فهمیدم که اونم جزو اونا بوده ولی کاری ازم ساخته نبود ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان