خانه
163K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتادم

    بخش سوم



    هر روز بر تعداد زخمی ها اضافه می شد ... حالا راهروهای بیمارستان هم پر از تخت بود و ما صبح تا شب در تلاش مداوای اونا بودیم ……..
    به چهره ی هر کدوم از اون جوون ها نگاه می کردم , شکل هم بودن ... با افکار مشخص … درد رو تحمل می کردن ... از مُردن نمی ترسیدن و پاک و با تقوا بودن ….
    این برای من همیشه سوال بزرگی بود ... چرا و چگونه این اتفاق افتاده بود ؟ …….....
    وقتی اونا رو ویزیت می کردم خودشون با هم حرف می زدن ... هیچکس از رشادت خودش نمی گفت ... همه از هم می گفتن و برای سلامتی هم صلوات می فرستادن ….
    چهره های نورانی و چشم های پاک و قلبی شفاف از خصوصیت اون ها بود ... البته استثنا هم داشت ولی چیزی که بود یک مورد کلی بین اونا حکمفرما بود … که تازگی داشت … و این منحصر به قشر خاصی نبود …. خانواده های مرفه ، بالای شهری و پایین شهری ، مسیحی ,, همه مثل هم فکر می کردن …..

    بیشتر وقت ها توی راهرو عده ی زیادی از همراهان مریض از من سوال داشتن و این برای من سخت بود و کلی انرژی منو می گرفت  ... از طرفی هم دلم نمیومد جواب ندم …..

    یک روز که از اتاق زخمی ها اومدم بیرون , یک خانمی کنار من قرار گرفت و پا به پای من اومد و گفت : خانم دکتر گفتن پسرم زخمی شده ولی هر چی می گردیم پیداش نمی کنیم ... عکسشو نگاه کنین ببینن توی زخمی های شما نیست ؟ این بچه رو ندیدن ؟
    نگاه کردم و گفتم : به خدا همه شکل هم شدن ولی شما اسم و فامیلشو با شماره تلفن پشت عکس بنویس بده به من , اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم …..
    نمی تونستم از کنارش بی تفاوت بگذرم …..

    فورا پشت عکس رو نوشت و داد به من و نگاهی تو صورت من کرد و گفت : رویا ؟ خودتی ؟

    وقتی منو صدا کرد تازه به صورتش نگاه کردم ... گفتم : آسیه … تو اینجا چیکار می کنی ؟ همدیگر رو در آغوش گرفتیم ...

    اون دختر دایی من بود و از موقع دبیرستان اونو ندیده بودم ... حالا اون مثل اینکه پناهی برای گریه پیدا کرده بود , تو آغوش من زار زار گریه کرد …….
    با خودم بردمش تو اتاقم ... گفت : نمی دونم دیگه کجا رو بگردم ... خودشون گفتن مجروحه آوردنش اینجا ولی حالا میگن نیست ... هر جا رو که بگی گشتم , نبود که نبود ….
    گفتم : مگه پسرت چند سالشه ؟

    گفت : هیجده سال ….
    گفتم : باشه ... من الان باید برم ولی حتما بهت زنگ می زنم ... منم نگرانش شدم ... گفتی اسمش چی بود ؟
    گفت : آرش …….

    از هم جدا شدیم …. در حالی که تمام هوش و حواس من دنبال آسیه و پسرش بود ...
    کارم که تموم شد یک بار دیگه به عکس نگاه کردم …. نمی تونستم چیزی بفهمم ... آخه اونا همه شکل هم بودن ….
    اون روز ما تعدادی زخمی داشتیم که به محض رسیدن شهید شده بودن ... این منو به فکر وا داشت ….. این بود که رفتم سردخونه تا اونا رو هم ببینم ….

    اسم آرش توی اون لیست بود ... از متصدی اونجا خواستم عکس رو هم منطبق کنه …. اونم تایید کرد ….. چنان دگرگون و عصبانی بودم که سرش داد زدم : آخه چرا به خانواده اش خبر ندادین ؟ چرا این بیچاره رو آوردین اینجا گذاشتین ؟ احمق ها چرا به فکر مردم نیستین ؟ برای چی کارتونو درست انجام نمی دین ؟ …..
    بیچاره ترسیده بود گفت : کی این حرف رو زده ؟ خبر دادیم ... قراره صبح بیان تحویل بگیرن ... سه چهار تا مرد اومدن دیدن و رفتن ………….

    همین طور مثل ابر بهار گریه می کردم ... نمی تونستم خودمو کنترل کنم …….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان