خانه
164K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتادم

    بخش چهارم



    تازه متوجه شده بودم که شوهر آسیه به اون نگفته بود ...
    شاید براش سخت بوده و اون بیچاره داشت دنبال بچه اش می گشت ... فقط یک مادر کسیه که می تونه حال اونو درک کنه …
    با خودم گفتم رویا ببین روزی چند نفر , همین طور عزیزِ یک مادر , راهی گور میشه و مادری که قلبش با بچه اش توی اون گور دفن می شه …….

    توی تمام مراسم آسیه من و عمه شرکت کردیم ... یک بار هم دخترا رو با خودم بردم ... می خواستم اولا با فامیل روبرو بشن و دوم اینکه با واقعیتی که تو اطرافشون هست , از نزدیک آشنا بشن ………
    دخترا هر روز توی مدرسه و از تلویزیون می دیدن و اینقدر اینو برای اونا تکرار می کردن که همه ی اونا از این مسائل بیزار بودن ... وقتی من می خواستم چیزی تعریف کنم هر دو سرم داد می زدن : نگو ... بسه دیگه ... خفه شدیم ………

    بله نسل دخترای من این طوری داشتن بزرگ می شدن ... اونقدر این شربت نفرت انگیز رو بدجوری به خورد اونا داده بودن که از نسلی پاک و شریف که برای دفاع از مملکتشون می رفتن , نمی خواستن چیزی بشنون ... من بیشتر برای نسل اونا دلم می سوخت …

    سال ۱۳۶۲ بود ........

    یک روز جمعه تورج که از شب قبل اومده بود , گفت : من ناهار می خوام چلو کباب بگیرم ... می خوام امروز صفا کنیم ……

    اونقدر خودش خوشحال بود که همه ی ما رو بیخودی به وجد آورده بود …
    سر به سر عمو می گذاشت و با بچه ها شوخی می کرد ... از عمه خواست ناهار رو تو ناهارخوری بخوریم که روشن تر باشه و دلش باز بشه ….

    سر ظهر قابلمه برداشت و دخترا و علی رو هم با خودش برد …
    ما هم میز رو چیدیم تا اون بیاد ……..
    سر ناهار اونقدر از دستش خندیدم که نمی فهمیدیم چی داریم می خوریم ….

    بعد به مینا گفت : یک کم بخون تو رو خدا ... یک چیزی بخون ... بذار کیف کنیم ….
    مینا هم شروع کرد : وقتی شنیدم اومدی خونه تکونی کردم ….
    واسه دل دیوونه ام شیرین زبونی کردم ... دیگه نرو پیشم بمون …
    دیگه نشو نامهربون …..

    تورج همین طور که چلوکباب می خورد هی می گفت : بَه بَه ……

    همه خوشحال بودیم … و دقایقی همه ی واقیعت زندگی از یادم رفت ….

    که تلفن زنگ زد ... ایرج گوشی رو بر داشت و گفت : تورج تو رو می خوان ...

    لقمشو قورت داد و گوشی رو گرفت ….. چند بار گفت : باشه ... باشه …..

    و بدون اینکه ما رو نگاه کنه گفت : باید برم …

    و دوید بالا …. و لباس پوشیده برگشت ... کیفشم دستش بود ……
    همه قاشق ها تو دستمون خشک شده بود …. عمه گفت : غذاتو تموم نکردی ... بشین بخور برو ….

    با عجله اومد و یک قاشق پر دیگه گذاشت دهنش و همین طور که اونو می جوید , خداحافظی کرد و رفت …..........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان