خانه
163K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش دوم



    ایرج ساعت نُه شب اومد ... با چشمانی گریان و پف کرده ... اون سعی کرده بود اول خودشو آروم کنه بعد بیاد خونه ولی تا دوباره چشمش به ما افتاد , به هم ریخت و مثل یک زن شیون کرد ……
    نمی خوام خاطر شما رو زیاد آزرده کنم ... همین قدر می گم که ما تا صبح همه با هم فریاد زدیم و اشک ریختیم ... هیچ کس مرهم دل کسی نبود ... حتی به فکر بچه ها نبودیم ….
    حالا که خوب نگاه می کردم تورج هم شکل اون رزمنده ها شده بود …… داد می زدم : ای وای ... چرا نفهمیدم تورج شکل اونا شده بود ؟ شکل اونایی که مظلوم تر از اونا هیچکس نیست ….. چرا نفهمیدم ؟ وگرنه شاید جلوش می گرفتم و ازش می خواستم گناهی بکنه تا اونقدر پاک نباشه که خدا اونو ازمون بگیره ……….

    روزها و شب ها در انتظار یک خبر درست نشستیم ... هیچ کس نمی دونست چه اتفاقی برای تورج افتاده ... یکی می گفت تو خاک عراق خورده زمین ... یکی می گفت دیدن با چتر اومده پایین …
    یکی دیگه می گفت امکان نداشته چون در یک لحظه بوده ... و بازم می شنیدیم که شاید با چتر اومده پایین و اسیر شده ….

    و همه ی اینا احتمالاتی بود که هیچکدوم برای ما دلگرم کننده نبود …..
    عمه مثل مجنون ها عکس تورج رو بغل گرفته بود و سعی داشت خاطراتشو از اون تعریف کنه ….
    حمیرا هر روز زنگ می زد و پیدا بود که اونم حالش خوب نیست ….
    آقای رفعت می گفت : می خواد بیاد ولی می ترسم اگر بیاد , نتونه برگرده …..
    ایرج هم بهش گفته بود اصلا اینجا خبری نیست ... نذار بیاد …

    خونه ی ما , ماتمکده بود ...

    من بعد از ده روز رفتم بیمارستان …
    همه ی اون زخمی ها رو تورج می دیدم و اشک می ریختم و برای مداوای اونا از جونم مایه می ذاشتم …
    پانزده روز سخت و دشوار گذشت شاید برای ما یک سال …

    توی بیمارستان اسم می نوشتن که یک کادر پزشکی بره به جبهه … نمی دونم چی شد که دلم خواست منم با اونا باشم و من آخرین نفری بودم که داوطلب شدم و قرار بود صبح فردا گروه بره به اهواز ……

    با خودم گفتم رویا چیکار می کنی ؟ ایرج چی ؟ ولی باز فکر کردم ,, نه باید برم ... حتی اگر بتونم جون یکی رو هم نجات بدم , خوبه ... آره می رم ……
    این بود که داوطلب شدم و رفتم که به ایرج بگم …..
    می دونستم که این خودش دردسر بزرگی به همراه داره …. ولی من باید می رفتم ….

    دلایلم برای رفتن خیلی معلوم نبود ….. می خواستم ببینم اونجا چیکار می کنن ؟ می خواستم اونجا باشم تا وقتی زخمی ها رو میارن , خودم باشم که بهشون خوب رسیدگی کنم …





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان