خانه
163K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش پنجم



    هر کدوم از اون جوون ها رو نجات می دادم با خودم می گفتم باید میومدم … آره کارم درست بود ... زندگی من در مقابل جون اینا اصلا ارزشی نداره ……..
    بین اونا چند تا جوون بستری بودن که وضعشون خیلی بد بود و نمی تونستن تکونشون بدن ...

    یکی از اونا شکمش پاره شده بود و خیلی حالش بد بود ولی من اونو عمل کردم و خوشبختانه امید داشتم که بهتر بشه و یکی دو سه نفر دیگه بودن که به خاطر وخامت حالشون همون جا مونده بودن و من نگذاشتم اونا رو ببرن ... می خواستم خودم ازشون مراقبت کنم ….
    یکی دیگه هم بود که به شدت سوخته بود و صورتش و بدنش بسته بود ... می گفتن حالش خوب نیست و ممکنه تو راه تموم کنه ... من هر روز بهش سر می زدم و پانسمانشو عوض می کردم ...

    تا پانزده روز اون تو اغماء بود ... یک روز دیدم دستش تکون می خوره ... خوشحال شدم ... بهش گفتم : صدای منو می شنوی ؟
    با سر انگشتش زد روی تخت ….
    گفتم : نگران نباش , حالت خوب میشه ... من اینجام مواظبت هستم ….حالا که به هوش اومدی دیگه خوب می شی ……
    به پرستار گفتم : زود براش یک آبمیوه بیارین ... کم کم بدین بخوره ... یک قطره یک قطره …..

    رفتم کارمو کردم دوباره اومدم بالای سرش ... خودم پانسمان اونو عوض کردم و کنارش نشستم …. و شب بهش سوپ دادم ... چند قاشق رو با میل خورد ... انگار خیلی گرسنه بود چون بازم می خواست ولی چون مدت ها بود چیزی نخورده بود , گفتم : صبر کن ... یک ساعت دیگه بازم بهت می دم ……


    اون شب اونقدر زخمی ها زیاد بودن و من تا نزدیک صبح عمل داشتم ….
    با اینکه از شدت خستگی نمی تونستم روی پام وایسم , رفتم به بالینش ….
    گفتم : دیشب بهت سوپ دادن ؟

    با سر اشاره کرد : نه ….
    گفتم : الان سوپی در کار نیست ... می خوای چایی بخوری ؟

    بازم با سر گفت : آره ….
    از کنار لبش چیزی گفت که من نفهمیدم …..
    گفتم یک چایی براش شیرین کنن و بعد خودم با قاشق بهش دادم و گفتم : قول می دم خودم ظهر بهت غذا بدم …..
    چایی رو با میل خورد و دستشو بلند کرد و می خواست چیزی به من بگه ولی نفهمیدم …….


    ظهر اونو یادم نرفته بود ... غذای خودمم برداشتم و یک کاسه سوپ برای اون برداشتم و رفتم کنارش نشستم …. و قاشق قاشق سوپ رو به دهنش ریختم ... چنان با میل می خورد که دلم براش سوخت …..

    وقتی تموم شد با زحمت دستشو دراز کرد و زد روی دست من ….. و کلمه ی نامفهمی از دهنش در اومد ... فهمیدم که می خواد چیزی رو به من بفهمونه …
    پرسیدم : می خوای با من حرفی بزنی ؟

    با سر گفت : آره ….
    گفتم : مداد می خوای بهت بدم ؟

    گفت : آره …. 

    دست راستش سوخته بود و هنوز باندپیچی بود ...

    پرسیدم : با دست چپ می تونی بنویسی ؟

    باز اشاره کرد : آره ……
    اومدم که برم , گفت : رویا ….
    در جا خشک شدم ... کسی اونجا اسم منو نمی دونست ...

    برگشتم نگاهش کردم ... در حالی که موهای تنم راست شده بود , پرسیدم : چی گفتی ؟

    دوباره با زحمت گفت : رویا منم …..

    گفتم : تو کی هستی ؟

    اشک هام بدون اختیار صورتم رو خیس کرد … نگاهش کردم ... چشمش بسته بود و نمی تونست حرف بزنه ...

    با بغض گفتم : تورج ؟
    با سر گفت : آره …..

    دوباره پرسیدم : تورج ؟

    بازم با سر اشاره کرد ...

    دستمو گذاشتم روی دهنم تا فریاد نکشم …
    گفتم : عزیزم تو اینجا بودی ؟ ای خدا شکرت … پس من برای همین تا اینجا اومدم ... غیر ممکنه ... باورم نمی شه ...

    مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم و می گفتم : باورم نمی شه ... امکان نداره …
    پرستارها متعجب دور من جمع شده بودن ….

    دوباره ازش پرسیدم : تو تورجی ؟

    گفت : آره …….

    گفتم : خدا رو شکر ... صد هزار مرتبه شکر ... خدا دوباره تو رو به ما داد …. صبر کن اول خبر بدم ... میام پیشت ……
    حالا مثل بید می لرزیدم … داد می زدم : برادرم زنده اس ... برادرم اینجاس ... کمکم کنین ... یک تلفن می خوام خبر بدم ... کمکم کنین ... برادرم اینجاس ... اون زنده اس …..
    از سر و صدای من و حرفام همه متوجه شده بودن که چه اتفاقی افتاده ... توی بیمارستان انگار زلزله شده بود همه داشتن از این معجزه حرف می زدن ...

    یکی از دکترا شماره رو ازم گرفت و به خونه زنگ زد …. و گوشی رو داد به من …. مرضیه گوشی رو برداشت ... داد زدم : بگو عمه بیاد ... بهش بگو تورج رو پیدا کردم ... زود باش ….
    ایرج گوشی رو گرفت ….
    گفت : چی شده رویا ؟ حرف بزن ببینم راست میگه مرضیه ؟
    گفتم : تورج اینجاس ... پیش منه ... زنده اس ... تورج زنده اس ….

    با گریه و بغض ازم پرسید : حالش چطوره ؟

    گفتم : تو فقط بیا ... چیزی نپرس …..

    صدای مینا و عمه میومد ... بازم اونا از خوشحالی گریه می کردن …..
    ایرج گفت : بگو کجایی ؟ من الان میام ….
    گفتم : توی بیمارستان اهواز ... خودتو برسون ……..

    هنوز با عمه و مینا حرف می زدم که اونا گفتن ایرج راه افتاده داره میاد اهواز ……
    و من از ذوقم نمی دونستم چیکار کنم ….
    برگشتم کنارش و تا صبح همون جا موندم ….
    آخه دیگه نمی تونستم کار کنم …….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان