خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت اول

    بخش چهارم



    جلوی ساختمان قیامتی برپا بود ... بیشتر تظاهر کنندگان که متوجه این موضوع شده بودند , فریاد می زدند و با نیروی پلیس درگیر شدند .
    هنوز دود غلیظ گاز اشک آور مانع دید بود و چشم وگلو رو می سوزوند ... زباله دانها هم در آتش می سوخت .
    با اصرار حاجی را به آپارتمانش بردیم ... او دیگر گریه نمی کرد , مات شده بود و نمی تونست تصمیم بگیره .
    خانواده حاجی ساعت چهار صبح به تهران رسیدند .
    عده ای از همسایه ها برای آوردن اونا به فرودگاه رفته بودند و بقیه هم سرگردان بالا و پایین می رفتتد .
    حاجی بدون حرف گوشه ای نشسته بود و به زمین نگاه می کرد .

    صدای زنگ بلند شد و همه فکر کردیم خانواده حاج آقا اومدن  .
    من در را باز کردم ... سه نفر لباس شخصی وارد شدند و خودشان را مامور معرفی کردند و سراغ حاجی را گرفتند و از بقیه خواستند منزل را ترک کنند .
    همه بدون حرف آنجا را ترک کردند ولی من نرفتم و آنها هم به من کاری نداشتند ( شاید از چشمهای گریون  من حدس زدند من مادر یا یکی از بستگان نزدیک باشم . منم از خداخواسته پیش حاجی ماندم )
    اونا دور حاجی نشستند و خیلی باادب تسلیت گفتند ... یکی از آنها در حالی که یک تسبیح به دست داشت و آن را می گرداند , خطاب به حاجی گفت : انالله وانا الیه راجعون ....
    غم آخرتون باشه ... البته شما انسان معتقدی هستید و قبول دارید که خدا خودش میده و خودش می گیره ..... و گفت و گفت ...

    حاجی سرش را به آرومی بلند کرد و با نگاه تمسخرآمیزی پرسید : شما چی می خواین ؟ بگین بچه ام کجاست ؟ جنازه پسرمو پس بدین ,, این حرفا چیه می زنین ؟ آمدین چی بگین ؟ اگه جای من بودین , حاضر بودین این حرفها رو گوش کنین ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان