خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دوم

    بخش دوم



    روز قبل از مهمونی , من داشتم رادیو گوش می کردم که شوکت خانم اومد و گفت : سیمین خانم میگه بیا تو اتاق من ...

    مادر تو رو خدا هر چی گفت گوش کن ....
    من می دونستم که مامان حرفشو به شوکت می زنه و اون می دونه مامان با من چیکار داره ولی اینم می دونستم که اگر شوکت رو بکشم ، نم پس نمیده )

    زیر لب گفتم : یا خیر خدا ... باز چی می خواد بگه ...
    بلند شدم و رفتم ...

    روی تخت نشسته بود ... دو دستش را برای گرفتن دستهای من دراز کرد و گفت : عزیزم ... بیا ببینم مامان جان ... خوبی ؟
    ( حدسم درست بود ... باز مامان نقشه ای برای من کشیده بود و این فقط در مورد خواستگار بود و بس )
    با تعجب پرسیدم : شما چی مامان ؟ حالتون خوبه ؟
    با خوشحالی جواب داد : چرا بد باشه ؟ اتفاقا خیلی ام خوبه ... می خواد برات خواستگار مخصوص بیاد .
    با حالت اعتراض در حالی که قصد بلند شدن داشتم , گفتم : باز شما شروع کردین مامان ؟

    (دست مرا کشید و دوباره نشاند )
    مامان تو رو خدا ... من اصلا آمادگی ندارم ... تازه می خوام درس بخونم ... باید دانشگاه قبول بشم , شما نمی ذاری ...
    با لحن تندی گفت : صبر کن من حرف بزنم بعدا شروع کن , این یکی پسر ملک تاجه .. تازه از آمریکا اومده ... ملک تاج ام که از خانواده پهلویه ؛ پسرش تحصیل کرده و پولداره , اسم و رسم که دیگه نگو , چی می خوای دیگه

    خواستم اعتراض کنم که دستشو گذاشت جلوی دهان من و گفت : صبر کن ... صبر کن حرفم تموم بشه

    اونا می خواستند بیان خواستگاری , من گفتم نه ...
    همین طوری که نیست ... رعنا قبول نمی کنه ... اول همدیگر و ببیند و آشنا بشن اگه از هم خوششون اومد بعدا ؛؛
    حالا فردا شب میان مهمونی ,, اگه زنش بشی عالی میشه ... اونا از خانواده سلطنتی هستن ... دلم می خواد حسابی دلشون رو به دست بیاری .... می دونی چقدر فرق می کنه ... تازه باهاش میری آمریکا ...


    از جا بلند شدم و گفتم : وای مامان ,, وای ... چی داری میگی ؟ من ؟ من سعی کنم ؟ خیلی دلش بخواد ...
    اصلا می خوام هفتاد سال نخواد ... بره به جهنم ...
    گفت : ای بابا چرا این طوری می کنی ؟ خوب تو باید سعی کنی دیگه که اونم دلش بخواد ...

    داد زدم و پامو کوبیدم زمین : من اصلا از اون ملک تاج خوشم نمیاد ، چه برسه به پسرش ... گم شه بره به درک ...
    لحن مامان همنیطور آروم بود ، گفت : نه تو اشتباه می کنی ... گوش کن ببین من چی میگم ... خودم پسرشو دیدم ... خوش تیپ , خوش قیافه ؛ تحصیل کرده و مهربونه ... باور کن هیچی کم نداره ...

    فقط می خوام تو فردا شب بهترین باشی ...

    بقیشو واگذار کن به من .



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان