خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سوم

    بخش ششم



    یک سینی صبحانه هم درست کرد ... و من و مریم رفتیم توی حیاط پشتی و زیر آفتاب گرم اسفند ماه با هم صبحانه خوردیم ... و من تعریف کردم شب قبل چه اتفاقی افتاده و اون گفت و من گفتم و حرفمون گل انداخت .....

    و وقتی شوکت منو صدا کرد , دیگه دیر شده بود و مامان پشت سرش بود ...
    مریم ایستاد و سلام کرد ...
    گفت : سلام ... کم پیدایی مریم خانم ؟ سایه تون سنگین شده ... دیگه به مامانت هم کمک نمی کنی ... مثل اینکه کلاستون رفته بالا ...
    گفت : این چه حرفیه خانم ... من درس دارم ... ماشالله کمک زیاد داشتین , منو می خواستین چیکار ؟
    گفت : خیلی خوب , برو سر درست ؛ من با رعنا کار دارم ... پاشو بیا رعنا ببینم ...

    و خودش راه افتاد ...
    نترسیدم ... برای چی باید کوتاه میومدم ؟ کار بدی نکرده بودم که ...

    برای همین با شجاعت راه افتادم دنبالش رفتم ...
    گفتم :بله مامان خانم ؛ ...

    حرف نزد و رفت تو ..
    خودمو بهش رسوندم و گفتم : خوب بگین دیگه ... چیکار دارین با من ؟ به خدا دیگه خسته شدم ...

    با خشم برگشت طرف من و گفت : از چی خسته شدی ؟ من از دست تو خسته شدم ... داری منو دیوونه می کنی با این کارات ,, درست مثل عقب مونده ها هستی ... قیافه ی خودتو دیشب ندیدی ؟ ... بالاخره کار خودتو کردی و آبروی منو بردی ...
    داشتم از خجالت آب می شدم ... سه ساعت خانم رو درست کردیم ... اون وقت رفتی تو اتاقت و خودتو به اون شکل در آوردی و اومدی که فقط منو حرص بدی ... من که تو رو می شناسم ...
    سر صبح با دختر کلفت نشستی صبحونه می خوری ... تو لیاقت این زندگی رو نداری ...
    گفتم : خوب ندارم , حالا باید چیکار کنم ؟ ...

    مامان جان من از اون پسره بدم اومد ,, می فهمی ... ؟
    دستشو گرفت طرف من و گفت : گمشو بی عرضه ... اونم الان مرده کشته ی تو نیست , با دختر ملکان گرم گرفت و اونم قاپشو دزدید ...
    فردا براش عروسی می گیرن ... می برمت تا هفت لای جگرت بسوزه ...
    گفتم : به درک ..... آره , منم عروسیش اومدم ... ول کن مامان جون ... من به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم ولی پام درد می کرد ... از پسر ملک تاج هم خوشم نیومد ...
    همین ..... دیگه چیکار کردم ؟
    گفت : از جلوی چشمم برو که دیگه نمی خوام ببینمت ...


    یک هفته ای مامان با من سرسنگین بود ... به من نگاه نمی کرد و هر چی ازش می پرسیدم سر بالا جواب می داد ...
    تا یک روز که از مدرسه رسیدم خونه , دیدم منتظر منه ... با ذوق و شوق اومد جلو و منو بوسید و گفت : خسته نباشی عزیزم ...
    گفتم : چی شده مامان که باز من عزیزت شدم ؟ ...
    گفت : تو همیشه عزیز من هستی .. دخترمی ... خانمی ...
    بیا برات یک خبر خوش دارم ...

    همین نیم ساعت پیش ملک تاج زنگ زد و گفت می خواد فردا با پسرش بیان دیدن ما ...

    خوب تو فکر می کنی برای چی می خوان بیان ؟
    دهنم رو کج کردم و گفتم : لابد برای خوستگاری ...
    گفت : آفرین ... دختر خودمی ...
    گفتم : به خدا اگر حرفشو بزنی به بابا میگم ... اصلا بابا خبر داره ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان