خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش اول



    مامان از تهدید من عصبانی شد و گفت : رعنا دهنتو ببند ، بابات بهت رو داده که اینطوری شدی ...
    همین یک ساعت پیش زنگ زده ، من چطوری می خواستم به بابات بگم ؟ ... اصلا گمشو برو هر کاری دلت می خواد بکن ... دختره ی لوس و نُنُر ...
    منو بگو که به فکر آینده ی توام ...

    و اشک تو چشمش جمع شد و گفت : نمی دونم ... من اصلا تو زندگی شانس ندارم ... اون از پسرم که اونور دنیاست , اینم از تو که به هیچ کدوم از حرف های من گوش نمی کنی ...
    گفتم : مامان خانم , شما مگه نگفتی اگر دیدی خوشت نیومد دیگه تمومه ؟ ... تو رو خدا گریه نکن ...
    اگر خوشبختی منو می خوای بذار درس بخونم ... الهی من قربونت برم مامان جان ...

    و نشستم کنارش و دست انداختم دور گردنش ...
    اونم فورا منو در آغوش کشید و صورتم رو ناز کرد و گفت : به خاطر من این کارو بکن ...
    بهت قول می دم ازش خوشت میاد ...

    گفتم : نه مامان ... تو رو خدا منو با اون پسره دوباره روبرو نکن .....

    باز منو نوازش کرد و گفت : این یک بار رو گفتم به خاطر من , عزیز دلم ..... به جون خودت , به جون امیر برای خودت میگم ...
    گفتم : قول میدی اگر بازم دوست نداشتم دیگه اذیتم نکنی ؟ ...
    گفت : ببین چطوری حرف می زنی ؛ آخه من دارم تو رو اذیت می کنم ؟ خودت فکر نمی کنی برای چی باید این کارو بکنم ؟ باشه , چشم ...
    حالا هم که نمیان حرفی بزنن ... می خوان تو رو ببین ... همین .... 

    چیزی نگفتن که ,, اصلا شایدم همین طوری دارن میان و مربوط به تو نباشه ...
    ولی از اونجایی که گفت میایم تو و رعنا جون رو ببینم ؛ خوب من حدس می زنم پسره از تو خوشش اومده ...
    گفتم : وای مامان نه ... نمی خوام ... هر چی فکر می کنم حتی به خاطر شما هم نمی تونم ...
    گفت : خیلی خوب ... حالا برو لباستو عوض کن , بیا ناهار بخوریم ... بعد حرف می زنیم ....


    ولی من خیلی عصبی و بیقرار شده بودم ... حالا دیگه از مامان می ترسیدم که بالاخره منو مجبور به این کار بکنه ...
    شب سر میز شام , مامان دوباره شروع کرد و به بابام گفت : مهدی جان می دونی امروز چه اتفاقی افتاد ؟
    ملک تاج با اون همه بر و بیا زنگ زده به من که می خواد بیاد رعنا رو ببینه ... با پسرش میان ...
    بابا لقمه اش زود قورت داد و گفت : چی گفتی ؟ بیخود می کنن ... رعنا حالا زوده ... مگه بهت نگفتم که در مورد ازدواج رعنا کسی رو قبول نکن ؟ ....
    منم تا دیدم بابام اینطوری میگه , گفتم : منم همینو میگم ... مامان اصلا منو آدم حساب نمی کنه ...
    بابام گفت : نه , سیمین زنگ بزن بگو رعنا راضی نیست ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان