خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش سوم



    مامان سعی کرد با خنده های بیخودی و عوض کردن حرف یکم رفع و رجوع بکنه ...
    ولی من باید کاری می کردم که اونا رو از سرم باز کنم ...

    برای همین گفتم:  ببخشید , من باید برم ...
    مامان پرسید : کجا عزیزم ؟
    گفتم : دستشویی دارم ...

    صورت مامان چنان برافروخته شد که اونا هم فهمیدن ...
    رفتم و تا اونجایی که می تونستم طولش دادم ... و وقتی هم برگشتم ... شاید بیشتر از ده بار رفتم و برگشتم به آشپزخونه و یک سر به حیاط زدم ...

    دو بار رفتم اتاقم و برگشتم ..... تا بالاخره ملک تاج خانم صداش در اومد و گفت : تو دختر جان مثل اینکه آروم و قرار نداری ...
    گفتم : بله , ندارم ...

    و خیره خیره نیگاش کردم ...
    اونم به من نگاه می کرد و یک دفعه به خودش اومد و گفت : ما دیگه باید بریم ... ببخشید سیمین جون ... خیلی خوش گذشت ...
    شهریار بلند شد و با مامان دست داد و دستشو دراز کرد طرف من,  باهاش دست دادم ... دست منو تو دستش گرفت و گفت : تا حالا مثل شما ندیدم ... خیلی از اینکه با شما آشنا شدم خوشحالم ...
    دستمو کشیدم و از بس بدم اومده بود مالیدم به پشتم ... در حالی که به شدت اخم کرده بودم , گفتم : لطف دارین آقا ...
    در واقع طوری رفتار می کردم که فکر کنن من زیاد آدم متعادلی نیستم ... و در مورد ملک تاج که می دونستم موفق شدم ... ولی حساب کار سیمین خانم رو نکرده بودم ...


    مامان وقتی با همون لبخند زورکی اونا رو بدرقه کرد ... و ماشین از در حیاط رفت بیرون ...
    مثل شیر زخم خورده طرف من براق شد و از همون دم در فریاد زد : دختره ی بی شعور ... عوضی ... خجالت نمی کشی آبروی منو می بری ؟ تو نمیگی این ملک تاج الان همه ی دوست و آشناها رو از خل بازی های تو با خبر می کنه ؟ مگه تو دیوونه شدی آخه ...
    گمشو از جلوی چشمم دور شو ... خرس گنده شدی هنوز یک ذره عقل تو کله ات نیست ...
    لگد به بخت خودت زدی ... دیگه اگر بمیری هم اجازه نمی دم کسی بیاد برات ... اصلا چرا بیاد ؟ مگه مردم عقلوشون کمه که خل وضعی مثل تو رو بگیرن ...
    گفتم : من خودم می دونم دارم چیکار می کنم ... می دونستم که اگر اونا از من خوششون بیاد , شما دیگه دست بردار نیستین ...
    نمی خوام ؛؛ ازش چندشم میشه ... بابا برم به کی بگم ؟

    و گریه ام گرفت ... چیزی که مامان در مقابش ضعیف بود ...


    گفت : خیلی خوب ,, اینجا آبغوره نگیر ... برو دیگه کار خودتو کردی ... ملک تاج نه تنها تو رو نمی گیره , با منم قطع رابطه می کنه ... بهت قول میدم ...
    گفتم : آخه مامان جون من که نمی خواستم شما رو اذیت کنم ... به قرآن خیلی دوستتون دارم ... عاشقتم , با من قهر نکن ... خواهش می کنم ... تازه با من آشتی کرده بودی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان