خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهارم

    بخش پنجم



    سرم درد می کرد و نمی تونستم زیاد از خودم هیجان نشون بدم ...
    گفتم : نه ؛ نه ؛ هرگز ... امکان نداره ...

    گفت : خیلی خوب ... تو یک عیب روش بذار , من حرف تو رو قبول می کنم ... بگو دیگه ...
    گفتم : الان سرم درد می کنه ... باشه بعدا ...
    گفت : دیدی ؟ دیدی گفتم نمی تونی ؛؛ ... هیچ عیبی نداره ...
    گفتم : خوب , باشه بعدا ...
    گفت : نمی شه ... ساعت شش میاد دنبالت , با هم برین شام بخورین ...

    از جا پریدم ...

    فورا گفت : صبر کن ... تو رو خدا صبر کن ... این دفعه رو تو به خاطر من برو ؛ قول می دم اگر گفتی نه , به حرفت گوش می کنم ... دیگه بهت کاری ندارم ... ولی به شرط اینکه مثل دختر خوب بری و بیای ... همین ...
    یک بار به حرف من گوش کن ... به جون امیر قسم می خورم اگر بچه بازی در نیاری و درست فکر کنی , من به تصمیمت احترام می ذارم ...
    گفتم : قول میدی ؟
     گفت : آره عزیزم ... چرا این حرف رو می زنی ؟ من مادرتم ... خوشبختی تو رو می خوام ...
    هنوز سرم خوب نشده بود که مامان اومد سراغم تا منو آماده کنه ...

    می دونستم مخالفت با مامان فایده ای نداره ... تازه تو حالی هم نبودم که بتونم جلوی مامان بایستم ... با این حال بازم دلم نمی خواست این کارو بکنم ...
    گفتم : مامان جونم التماست می کنم ... حالم خوب نیست ... زنگ بزن بگو نمیام ...
    گفت : تو فکر کن اگر امشب بتونی باهاش کنار بیای , دیگه میشی جز خانواده ی پهلوی ... وای چه زندگی تا آخر عمرت می کنی ....
    گفتم : آخه من اصلا خوشم نمیاد از خانواده ی پهلوی باشم ... به چه دردم می خوره ؟ ...
    ولی مامان کار خودش رو می کرد و بالاخره شهریار اومد و با ادب از مامانم اجازه گرفت و منو سوار ماشین کرد و رفت به طرف در ...
    علی جلوی در ایستاده بود و با حالت بدی منو نگاه می کرد ...

    یواشکی دستی براش تکون دادم .....
    از در که رفتیم بیرون , شهریار گفت : خوب رعنا کجا برم ؟ من تهرون رو خوب بلد نیستم ...
    گفتم : نمی دونم ... جای خاصی رو در نظر ندارم ...
    من پدرم اجازه نمی ده زیاد از خونه برم بیرون ...
    گفت : واقعا ؟ عجب ... پس آقای جهانشاهی خیلی قدیمی فکر می کنه ...
    گفتم : نه این طور نیست ... چون من خودمم زیاد علاقه ای  ندارم ...
    گفت : دخترای اینجا یک طورین ,, نمی شه باهاشون حرف بزنی ... فورا فکر می کنن باید ازدواج کنن ... باور کنین از وقتی اومدم با هر کس سلام و احوال پرسی کردم , دیدم می خواد با من ازدواج کنه ...
    شما که اینطوری نیستین ؟ ولی نه ... شما فرق دارین ... یک طور خاصی هستی ...

    من تا حالا مثل تو زن ندیدم ... دست نیافتی و سرکش ... طوری که هر مردی به فکر میفته تو رو بدست بیاره .....
    ولی من نمی تونم به رسم ایرون زن بگیرم , برام سخته ... حداقل آدم باید یک سالی با هم باشه ....


    اون بازم از این حرفا زد ... ولی من حالت تهوع داشتم , دلم می خواست بالا بیارم ... تا جایی که اصلا نمی شنیدم داره چی میگه ...
    گفتم :  دستمال ... لطفا نگه دار ... دستمال ...

    و قبل از اینکه اون بتونه کاری بکنه توی ماشین شیک و تمیزش بالا آوردم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان