خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۰:۲۱   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش پنجم



    وقتی برمی گشتم به ساختمون ... دیدم علی منو صدا کرد : رعنا ... رعنا ...

    ایستادم ...
    بدو اومد جلوی من و یک بسته دستش بود که دراز کرد طرف من و گفت : تبریک میگم ان شالله همیشه تو زندگی موفق باشی ...
    گفتم : وای چرا زحمت کشیدی ؟ مرسی خیلی لطف کردی علی ...

    با شرمندگی گفت : می دونم این در مقابل کادوهایی که دیشب گرفتی هیچی نیست ولی فقط می خواستم بدونی که چقدر برام ارزش داری ...
    گفتم : می دونم ... تو هم برای من خیلی مهمی ,, تو و مریم خواهر و برادرهای من هستین ... اینو هیچ وقت یادت نره ...

    و کادو رو ازش گرفتم و پرسیدم : میشه بازش کنم ؟ ...
    گفت : نه , بذار من برم ,, بعدا ...
    گفتم : باشه , دستت درد نکنه ...

    و برگشتم به اتاقم ... اونو گذاشتم روی میز و رفتم ...

    شب وقتی خواستم بخوابم چشمم افتاد به اون بسته ... برش داشتم و بازش کردم ... روی گلبرگ های گل سرخ ... یک گیره ی سر بود حدود هفت هشت سانت که روی اون مروارید کار شده بود و رشته هایی از اون به صورت نیم دایره آویزون بود ...
    باز شک کردم نکنه علی نسبت به من طور دیگه ای فکر می کنه ...

    من اصلا دلم نمی خواست که دوستی علی رو از دست بدم ...
    موقع خواب بود و همه ی فکر من مشغول شده بود ... که حالا باید چیکار می کردم ... 
    بقیه ی تابستون رو مامان برای من برنامه ریزی کرده بود ...
    حتی یک روزم بیکار نبودم ... البته بیشتر برای سواری می رفتم که یکی از آرزوهام این بود که سوارکار ماهری بشم ... و گل اندام اسب من یکی از بهترین اسب های باشگاه بود ...
    خیلی دوستش داشتم و اون سال تا تونستم برای سواری رفتم ....


    چند روز بیشتر به مهر نمونده بود ... شب جمعه بود و مامان و بابا رفته بودن به یک مهمونی .. .
    تو اتاقم رادیو گوش می کردم ... ساعت حدود نُه بود که دیدم یکی می زنه به در ... پرسیدم : کیه ؟ ...

    شوکت خانم بود گفت : رعنا جان اگر حوصله ات سر رفته بیا بریم خونه ی ما ... امشب مامانت دیر میاد ...
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم : نمی دونم ... حوصله ام که سر رفته ولی دلم ... نه , چرا میام ...
    صبر کنین الان حاضر می شم ...

    زود سرمو شونه کردم و یک شلوار پوشیدم و با هم رفتیم ...
    پیدا بود مریم و علی منتظر من هستن ...هر دو از دیدن من خوشحال شدن ....

    با شوکت خانم و آقا کمال پنج نفری دبلنا بازی کردیم ... علی لودگی می کرد و می خندیدیم ...

    هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای بوق ماشین اومد ...

    علی فورا رفت و درو باز کرد و هراسون اومد گفت : رعنا مامانت تنها برگشته ... بدو ...

    ولی تا من به خودم جنبیدم , مامان به ساختمون رسیده بود و از نبودن من خبردار ...

    شوکت خانم از همه بیشتر دستپاچه بود ...
    آقا کمال عصبانی شد و گفت : نگفتم بچه رو تو دردسر نندازین ... حالا برو خودت درستش کن ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۲/۱۳۹۶   ۰۰:۰۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان