خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت ششم

    بخش اول



    یک طوری رفتار می کنی انگار دل تو بیشتر از من براش می سوزه ... چرا نمی ذاری زندگی شو بکنه ؟ ...
    شوکت ,, رعنا دختر منه ... می فهمی ... 

    و در حالی که دستشو طرف شوکت تکون می داد , گفت : ولش کن ... برو دنبال کارت ... هر چی دل تو برای اون بسوزه , دل من بیشتر می سوزه ...
    خودم حواسم به بچه ام هست ... ای بابا تو نگذاشتی من درست رعنا رو تربیت کنم ... حالا تحویل بگیر ...
    ازش یک خر نفهم مثل خودت درست کردی ...


    شوکت خانم اشکهاش می ریخت و با گوشه ی چادرش که همیشه روی سرش بود و مامان به هیچ عنوان نتونسته بود اونو راضی کنه که برداره , پاک می کرد ...
    اون ساکت و مظلوم صورتشو زیر همون چادر پنهون کرده بود ...

    ولی من طاقت نیاوردم و عصبانی شدم و همون طور که خودش داد می زد , سرش هوار زدم : بسه دیگه ... چیکار به اون دارین ؟ آره مامان خانم , من احمقم ... من بی شعورم .... شما دست از سر منِ خر بردار ... من احمقم فقط برای اینکه مریم رو دوست دارم ... و دلم نمی خواد جز اون با کسی دوست باشم ...
    چون اون به نظرم از همه ی اونایی که شما میگین , عاقل تر و بهتره ... دلت برای من می سوزه ؟ چطوری ؟ بهم بگو چطوری ؟ ... شما که اصلا نمی دونی من چه احساسی دارم ...
    شما که از من نپرسیدی اصلا برای چی مریم رو به هر کسی ترجیح میدم ؟ ... پرسیدی ؟ اگر می پرسیدی بهت می گفتم ...
    شما که دلت برای من می سوزه هیچ وقت با خودت فکر کردی اون همه زمانی رو که شما نیستی من باید توی این خونه چطوری وقتم رو بگذرونم ؟ ... یا وقتی برگشتی از من سوال کردی توی اون مدتی که نبودی من چیکار می کردم ؟ اصلا من برات مهم بودم ؟ ...
    مامان در حالی که عصبانی تر شده بود , گفت : حرف زیادی می زنی , بی چشم رو ... هر کاری برات می کنم انگار نه انگار ... تو نمی فهمی ...
    مگه همه ی مادرا یکسره از بچه شون می پرسن تو چه احساسی داری ؟ وقتی دارم می بینم که رفتارت چطوریه ,, چی می خوام ازت بپرسم ؟ ببخشید رعنا خانم باید از شما اجازه بگیرم برم مهمونی ....

    رفتم به طرف اتاقم و گفتم : دیگه از دست شما خسته شدم ... هر کاری می خواین بکنین , برای من مهم نیست ..
    رسیدم به اتاقم ... رفتم تو و درو محکم کوبیدم به هم ... و با صدای بلند به حالت زوزه گریه کردم و داد می زدم : خدایا از دست اینا منو نجات بده ...
    چون می دونستم مامان آدمی نیست که در مقابل این جور گریه های من بی تفاوت بمونه ...

    یکم بعد ... آهسته درو باز کرد و اومد تو و گفت : بسه دیگه , کولی بازی از خودت در نیار .... بسه دیگه .. . گفتم خفه شو ... ببُر صداتو ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان