خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    با این حال , هر کار سختی که اینجا بود انجام می داد و اعتقاد داشت که چون خیلی زیاد به فکر شماهاست شهید نمی شه ...
    و اون شب که برای ماموریت رفته بودن ... بچه هایی که با اون بودن می گفتن نیمه های شب بود که داشتن برمی گشتن و چشم چشمو نمی دید ... اونا هم نمی تونستن چراغ قوه ای روشن کنن ...
    فقط داشتن بعد از شناسایی با عجله برمی گشتن ... از خاکریز آخر که میان پایین , متوجه میشن که آقا سعید همراهشون نیست ...
    متاسفانه اصلا نمی دونن از کجا با اونا نبوده ... هر کدومشون هم یک چیزی میگن ...
    من بهتون راست میگم ... اون شب تو اون منطقه قیامت بود ... اگر زنده باشه فقط یک معجزه است ... و من فکر نمی کنم اسیر شده باشه .... اگرم زخمی یا شهید شده بود پیداش می کردیم ...

    برای همین ما هم گیج شدیم ...
    گفتم : شاید جایی زخمی افتاده باشه و شاید بیهوش شده ... من قبول نمی کنم شهید شده باشه ... اگر می شد من می فهمیدم ... می دونم پیداش می کنیم ...
    محمدی گفت : خدا کنه ... ما هم منتظر یک خبر از اون هستیم و دعا می کنیم ... انسان بی نظیری بود و چقدر بی ادعا و خاکی ... انگار همیشه به همه بدهکار بود ... جلوی همه کوتاه میومد ...
    یک بار دیدم داره از توی یک کامیون بار خالی می کنه ... رفتم و بهش گفتم : استاد شما چرا ؟ این همه هستن ...
    گفت : باور کن چیزی ازم کم نشد ... اینجا جای این حرفا نیست .....

    ما خیلی با هم جنگیدیم و نفوذی رفتیم ... به شما حرفی نزد ؟
    گفتم : چرا ولی نه به اسم ... به طور کلی می گفت ...
    آقای محمدی زیاد حرف زد و من احساس غرور کردم ... با وجود اینکه از شدت غم دلم آتیش می گرفت ... به داشتن چنین شوهری افتخار می کردم ...

    حالا منم ارزش سعید رو در اینجا می فهمیدم ... من همیشه اونو به خاطر این کار سرزنش می کردم و سعید دم نمی زد ... اون همیشه خودشو به من هم بدهکار می دونست و در مقابل اعتراض من حرفی نمی زد ...
    چقدر مجبور بود برای من زبون بریزه تا من اجازه بدم اون بیاد جبهه ... و هیچ وقت تا من راضی نمی شدم نمیومد ... در حالی که اینقدر اینجا روش حساب می کردن و براش ارزش قائل بودن ....
    می خواستم فریاد بزنم که سعید در زندگی با من هم صبور , مهربون و باگذشت و کم توقع بود ...
    ولی بغض امانم رو بریده بود و نمی خواستم زن سعید باشم و جلوی دوستش گریه کنم ...
    می خواستم کاری کنم که لایق اون باشه ... شجاع و قوی ... آره , من باید اینطوری باشم .....
    پرسیدم : الان کجا می ریم ؟

    گفت : سه راهی جوفیر یک قرارگاهه ...
    اورژانس بیمارستان هم اونجا دایر شده ... می ریم پیش دکتر ... ایشون هم در جریان باشن خوبه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان