خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم



    مجید ما رو برد به یک اتاقک که زیر خاکریز درست شده بود ... کنار کمپ بیمارستان که مجروح ها رو اونجا رسیدگی می کردن ...
    گفت : از اینجا بیرون نیاین , خطری نداره ...
    علی هم اومد پیش من و مجید ... و آقای محمدی رفت ...
    علی گفت : دیدی گفتم ... یعنی تو لجبازترین آدمی هستی که من دیدم ... حالا اومدیم ... می خوای چیکار کنی ؟ بری کجا دنبال سعید بگردی ؟ بیا همین الان برگردیم رعنا ...
    گفتم : ترسیدی ؟ ...
    گفت : نه بابا ... این همه آدم اینجان ... اصلا اینجا خبری نیست ... این صداها هم از دور میاد ...
    گفتم : ولی من ترسیدم ... ولی نمی دونم چرا هنوز پشیمون نشدم ... یک نفر از پشت پتویی که به جای در آویزون بود , صدا کرد برادر احمد ؟ ...
    علی رفت و با یک کمپوت سیب که باز شده بود و دو تا قاشق برگشت ....
    هنوز علی اون قوطی تو دستش بود که ناگهان صدای وحشتناکی زمین رو لرزوند و پشت سرش صدای شلیک گلوله و خمپاره ...
    من و علی هر کدوم گوش هامون رو گرفته بودیم ... یک گوشه از ترس خودمون رو جمع کرده بودیم ....
    و بعد صدای هواپیما و اصابت بمب و رگبار مسلسل ... در یک چشم برهم زدن , جهنمی درست شد , باورنکردنی .......
    من دستم رو گذاشته بودم روی گوشم و روی دو زانو نشسته بودم و از ترس می لرزیدم ...
    صدای رزمنده ها با هیاهو در میون هر انفجار به گوشم می رسید ...

    علی دو تا پتو کشید روی سر من و چند تا بالش دورم گذاشت و گفت : نترس رعنا جان ... نترس ... اینجا خطری نداره ...

    ولی من احساس می کردم صدای خودش هم می لرزه ... و من بازم می ترسیدم ...
    هیچ وقت ترسی به این وحشتناکی تجربه نکرده بودم ... خیلی بدتر از اونچه که تا به حال به سرم اومده بود ... حرکت شدید دست و پام و لرزه بدنم , طوری بود که انگار توی یک حوض آب سرد افتادم ...
    چشمهامو بستم و و شروع کردم به آیت الکرسی خوندن ...
    نمی دونم چه مدتی طول کشید تا بمب بارون تموم شد و صدای شلیک گلوله بند اومد ... ولی می دونم که به من عمری گذشت ...
    علی آهسته پتو رو از روی سر من بر داشت و پرسید : حالت خوبه ؟
    گفتم : تو چی ؟ حالا فهمیدم که سعید و این رزمنده ها چقدر شجاع هستن ...

    صدای ناله و و فریاد یا حسین بلند شده بود ... پتویی که جلوی در بود رو کنار زدم ...
    گرد و خاک زیادی تو هوا بلند شده بود و در میون اون می دیدم که دارن سعی می کنن مجروحان رو به بیمارستان برسونن ....
    مجید سراسیمه اومد تا از حال ما با خبر بشه ...
    گفت : رعنا خوبی ؟
    گفتم : آره ... مراقب خودت باش ...
    گفت : کمک می خوام ... هستی ؟ تو چی علی ؟
    گفتم : آره حتما ... با تو بیایم ؟ ....

    همین طور که می دوید گفت : دنبال من بیاین ...
    کنار کمپ بهداری یکی داشت بی سیم می زد که زودتر آمبولانس بفرستن ... چند تا رزمنده هم برای شهادت یک نفر گریه می کردن ...

    حاجی محمدی داد می زد : زود باشین خودتون رو جمع و جور کنین ... پشت سنگر سه رو  تخلیه کنین ... ببینین کسی مجروح نمونده باشه  ...
    مجید گفت : حاج خانم بیا تو ... سه تا دختر جوون هم اونجا داشتن تلاش می کردن تا مجروح ها رو روی تخت بذارن ...
    منم رفتم به کمک اونا ...

    مجید پشت سر هم ترکش و گلوله ها رو از بدن اونایی که می تونست و زخم عمیقی نداشتن , درمیاورد و بخیه می زد و پرستارها پانسمان می کردن ...
    و من حکم پادو رو داشتم ... کاری جز این از دستم برنمیومد ...
    من اونجا شکم پاره , پای قطع شده هم دیدم ... نگاه ملتمسانه ای دیدم که برای زنده بودن التماس می کرد به دادش برسن ... و مجروحی که بی تفاوت گردنش رو راست نگه داشته بود و به خاطر اعتقاداتش درد رو تحمل می کرد و دم نمی زد ... اون طوری با تمسخر به زندگی نگاه می کرد که اگر شهید می شد به آرزوش رسیده بود ....
    من دیدم عکس زن و بچه ی یک بسیجی رو که در آخرین لحظه ی زندگیش از میون انگشت هاش به زمین افتاد ...

    و اینا حرف های گفتنی بود که هر بار سعید و مجید می خواستن به من بزنن ... و من حاضر به شنیدنش نبودم و عصبانی می شدم ... حالا دست روزگار همه چیز رو جلوی چشمم آورده بود و کاری کرد که من خودم با دست خودم , خون از صورت اونا پاک می کردم و زخم هاشونو می بستم ...
    آمبولانس ها رسیدن و بیشتر اونایی که حال وخیمی داشتن رو با خودشون بردن ....
    شهدا رو هم توی کیسه های سیاه می گذاشتن و زیپ اونو می بستن و با دو تا وانت به پشت جبهه منتقل می کردن ...

    و این کار تا نزدیک صبح ادامه داشت ...............



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان