خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و ششم

    بخش اول



    صبح , قبل از این که بچه ها بیدار بشن , حمید اومد برای صبحانه ...
    سلام کرد و گفت : رعنا جون من امروز اول میرم خرید , بعد میرم دانشگاه ... هر چی می خواین بگین من بخرم , شما به زحمت نیفتین ...
    گفتم : اونو ول کن ... به خاله مریم میگم سر راهش بگیره و بیاره ...
    دیشب من خیلی فکر کردم ... متوجه نشدم خانواده ی نازنین می دونن تو توی زندگیش هستی ؟
    یکم دستپاچه شد و گفت : نه نمی دونن ... خیلی به نازنین سخت می گیرن ... برای همین به من فشار میاره ... ولی تا شما اونو نبینین من برای خواستگاری نمی رم ... به خودشم گفتم ...
    با تعجب گفتم : خوب می ریم خونه ی خودشون ... اگر نخواستیم قبول نمی کنیم ...
    گفت : نه ... اول شما خودشو ببین , اونم وضع منو ببینه ... اینطوری با خیال راحت تصمیم می گیریم ... خوب برای اینکه اونم باید در مورد من همه چیز رو بدونه ... بهتر نیست ؟
    گفتم : نمی دونم عزیزم ولی خیلی ... ( یاد خودم افتادم که اومدم اینجا و با دیدن این زندگی پشیمون شدم ... )

    حرفمو عوض کردم و ادامه دادم : نه , خوب کاری کردی ... آره اول بیاد با ما آشنا بشه ... اصلا کی هست ؟ پدرش چیکاره اس ؟
    گفت : اونا هم مثل ما هستن ... خیلی دختر مهربون و ساده ایه ... سال دوم معماریه و نوزده سال داره .... پدرشم استوار بازنشسته ی ارتشه ... ولی خودتون که وضع منو می دونین ... به خاطر اون میگم ....
    من حواسم نبود که هانیه از بالا اومده بود و به حرفای ما گوش می داد , گفتم : خودم هستم ... تو رو خدا حمید نبینم احساس تنهایی بکنی ... چرا تو این حرف رو می زنی؟ ... لطفا خودتو دست کم نگیر ....
    یک مرتبه هانیه اومد جلو و با تعجب گفت : حمید ؟ تو چطوری روت میشه این حرفا رو به رعنا جون بزنی ؟ هنوز تو نتونستی یک کار پیدا کنی اون وقت ... چی بهت بگم والله ...
    چرا منو در جریان نذاشتی ؟ از تو بعید بود به خدا ... من روی تو حساب می کردم و فکر می کردم پسر عاقلی هستی ...
    گفتم : منم روی تو حساب می کردم هانیه جان ... ازت انتظار نداشتم ... اگر که منو به جای مادرتون قبول دارین که دیگه این حرفا چیه ؟ چرا این کارو نکنه ؟ خیلی بدم اومد ... من بین شماها و بچه های خودم فرق گذاشتم ؟ تو به این کارا کار نداشته باش ... دختر مناسبی رو دیده پسندیده ...
    اشکالی نداره محرم بشن تا سر و سامون بگیرن ... تو الان چرا مخالفی ؟
    گفت : نه تو رو خدا رعنا جون ... ما همینطوری داریم برای شما خرج تراشی می کنیم ... حالا حمید یکم صبر کنه چیزی نمی شه ...
    گفتم : دیگه نیبنم از این حرف ها بزنی ... هانیه دفعه ی آخرت باشه ها ... بذار ما این نازنین خانم رو ببینیم ... البته تو راست میگی , عجله نمی کنیم ... همه با هم تصمیم می گیریم تا قدم نادرستی برنداریم ... بذارش به عهده ی من ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان