خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۰۰   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم




    گفتم : حالا من برای شما متاسفم که فکر می کنین این طوری میشه جلوی فساد رو گرفت ... تو رو خدا یکم از عقلتون استفاده کنین ...
    انسان بودن رو فراموش کردین ... این بچه ها همه مثل دخترای شما هستن ... قلب و روح دارن ...
    ضربه ای که شما به اونا می زنین , نه تنها کاری درست نمیکنه بلکه از ریشه همه چیز رو خشک می کنه  ... نکنین ... تو رو به هرچی اعتقاد دارین یکم با این بچه ها مهربون باشین ... اگر دست از پا خطا کردن , نمی کنن .... ولی با این وضع شما نه تنها کاری از پیش نمی برین , بلکه روز به روز بدتر میشن ... حالا خواهین دید ... بگو حمید بیاد ...
    تا حمید اومد صبر نکردم و اون دو تا رو برداشتم و با عجله رفتیم سوار ماشین شدیم ... دیگه کسی حرفی به من نزد همه داشتن منو نگاه می کردن ... منم منتظر نشدم ...
    نازنین رنگ به صورت نداشت و تازه به گریه افتاده بود ...
    گفتم : خودتو ناراحت نکن ... گذشت و رفت ...

    همین طور که اشک هاشو پاک می کرد ...
    گفت : نمیشه فراموش کنم ... نمی خواستم با شما اینطوری آشنا بشم ... خیلی بد شد ...
    من اصرار کردم بریم گل بخریم وگرنه داشتیم با تاکسی میومدیم ... گل فروشی بسته بود تو پیاده رو قدم زدیم تا باز کنه که از بدشانسی ما رو دیدن ...
    چون بی هدف بالا و پایین می رفتیم , به ما مشکوک شدن ... خیلی ببخشید تو رو خدا ...
    پرسیدم : نازنین جان گفتم که درک می کنم ... بیخودی خودتو ناراحت نکن ... الان ساعت یازده اس ... مشکلی برات پیش نمیاد ؟
    منظورم پدر و مادرت هستن ... حتما الان نگرانت شدن و تمام شهر رو گشتن ... کاش به اونا می گفتی که داری چیکار می کنی ...
    باور کنین بچه ها هیچ چیزی توی این دنیا به اندازه ی راستی و درستی به دردتون نمی خوره ...
    شاید اجازه نمی دادن ... ولی بازم بهتر بود ...
    گفت : باور کنین خودم دارم می میرم ... نمی دونم بهشون چی بگم ...

    گفتم : بگو گرفتنت ... رک و راست ... اگر می خوای من بیام و براشون توضیح بدم ...
    گفت : نه ... پدرم وقتی عصبانی باشه نمی شه منطقی باهاش حرف زد ... خودم یک کاری می کنم ...
    پرسیدم : خونه ی شما کجاس ؟
    گفت : خیابون تاج ...
    اون شب من نازنین رو سر کوچه پیاده کردم ولی از همون جا دیدیم که تمام خانواده اش دم در ایستادن ...

    اون پیاده شد و بازم عذرخواهی کرد و با استرس رفت و من با سرعت از اونجا دور شدم ...
    در اون موقع با اینکه خیلی دلم براش می سوخت و نمی خواستم تنهاش بذارم , چیزی به نظرم نمی رسید که بتونم کمکی بهش بکنم ... و نمی خواستم تصمیمی بگیرم که یک وقت به ضرر حمید تموم بشه ...
    حمید تو راه از من پرسید : رعنا جون نظرتون چی بود ؟
    گفتم : الان که نمیشه گفت ... ولی من از ظاهرش خوشم اومده به نظرم دختر خوب و فهمیده ای هست ... می خوای صبر کنیم دایی مجیدت بیاد بعدا تصمیم بگیریم ؟
    کمی فکر کرد و گفت : اگر میشه شما یک خواستگاری برین تا خانواده اش در جریان باشن ... نکنه دوباره اتفاقی بیفته ... ما هر روز تو دانشگاه همدیگر رو می ببینیم ...
    گفتم : باشه ... این کارو می کنم ولی لطفا عجله نکن ...
    وقتی ما رسیدیم هانیه و شوکت و مریم هم نگران دم در بودن ... با اینکه می دونستن چه اتفاقی افتاده دلشون شور می زد ...
    اون شب من خیلی فکر کردم و فردا با آقا جون مشورت کردم ... اون همه چیز رو به عهده ی من گذاشت و چون نازنین مجبور شده بود قدری از حقیقت رو به پدر و مادرش بگه , سه روز بعد من و هانیه و حمید راهی خونه ی نازنین شدیم برای خواستگاری ...
    شب قبل من به خونه ی اونا تلفن کردم ...
    مادرش گوشی رو برداشت و گفتم : موحد هستم ... سلام ... می خواستم ازتون اجازه بگیرم برای پسرم بیام خدمت شما ...
    گفت : سلام رعنا خانم ... حالتون خوبه ؟ با زحمت های دختر من ... ببخشید دیگه تو رو خدا ... نازنین برام تعریف کرده چه اتفاقی افتاده بود ... شرمنده ی شما شدیم خانم ...
    گفتم : خواهش می کنم کاری نکردم ... حالا اجازه می فرمایید ؟
    گفت : تشریف بیارین ... قدم سر چشم ما می ذارین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان