خانه
333K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۸:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم



    خلاصه ما راه افتادیم ... و تا گل و شیرینی خریدیم یک نیم ساعت دیرتر رسیدیم درِ خونه ی اونا ...
    یک آپارتمان معمولی توی یکی از کوچه های خیابون تاج ... طبقه ی سوم ...

    راه پله های باریکی رو طی کردیم ...
    شش پله ی آخر که مونده بود دیدیم همه جلوی در منتظر ما بودن ... با روی خوش و استقبال گرم .....
    آقای سماواتی , پدر نازنین تا چشمش به آقا جون افتاد دوید جلو و دستش گرفت و گفت : به به ... آقا بزرگ عزیز , سلام ... اجازه بدین من شرمندگی این پله رو به دوش بکشم ... صفا آوردین ... چه سعادتی نصیب ما شد ...
    آقا جون همین طور که نفس نفس می زد و دستش تو دست آقای سماواتی بود , گفت : جوانی چنین گفت روزی به پیری ....... که چون است با پیریت زندگانی ؟
    بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم ...... که معنیش جز وقت پیری ندانی ......
    آقای سماواتی با شوق و ذوق گفت : شعر پروین عزیز ...

    با این حرف آقا جون از این رو به اون رو شد ... صورتش که مدت ها بود پر از غم و درد بود از هم باز شد و گفت : به به ... شما هم که اهل حالی ...
    گفت : آدمای باحال رو خوب تشخیص می دم آقا بزرگ ......
    چیزی که آقا جون خیلی دوست داشت همین بود ... شعر بخونه و کسی باشه که با اشتیاق گوش کنه ... حالا هر دو خوشحال و خندون اومدن بالا ...
    مامانش فاطمه خانم که زن میونسال و خوش رویی بود که یک روسری بزرگ زیر چونه اش سنجاق کرده بود , منو بغل کرد و گفت : وای همون طوری که نازنین گفت شما خیلی خواستنی هستین ...
    حالا مونده بودم شوکت خانم رو چی معرفی کنم ...
    فقط گفتم : شوکت خانم بزرگ تر ما ...

    و نشستیم ...

    نازنین یک برادر و یک خواهر کوچیک تر از خودش داشت که خواهرش تقریبا همسن باران بود ... و برادرش سال آخر دبیرستان ...
    باران که خودش دختر خونگرمی بود فورا با اون جور شد و کنار هم نشستن ...
    اونا یک خانواده گرم و معمولی بودن و بیش از اندازه ما رو تحویل گرفتن ...
    تو دلم گفتم اینا دخترشون رو دادن به ما ... تموم شد و رفت ...

    میز شام چیده شده بود و بوی قورمه سبزی فضای خونه رو پر کرده بود ...
    بازم تعجب کرده بودم ... نمی دونستم برای ما این تدارک رو دیدن یا مهمون دیگه ای دارن ...
    شب خواستگاری که کسی رو شام نگه نمی دارن ... اگرم این طور باشه باید از قبل می گفتن ...
    شاید نشد و یکی از دو طرف نخواسته باشه ... این طوری انگار آدم در مقابل کار انجام شده قرار بگیره و من اینو دوست نداشتم ...
    اما نازنین اون شب طور دیگه ای به نظرم رسید ... خیلی زیبا و خانم بود و صورت مهربونی داشت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان