خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول




    نازنین , اول از همه ظرف قورمه سبزی رو گرفت جلوی من و گفت : خودم درست کردم برای شما ... چون می دونستم که دوست دارین ...
    گفتم : من دیدم شما از ما سوالی ندارین چون حمید همه چیز رو قبلا به تو گفته ...
    با خجالت گفت : اون به جز شما از کس دیگه ای حرف نمی زنه ... البته و هانیه جون ...


    اون شب هیچ حرفی دیگه ای در مورد بچه ها زده نشد ... فقط من گفتم :من پشت حمید هستم و اینو بدونین که من مادرشم , همین ... هر کاری که از دستم بربیاد برای اون انجام می دم ....

    و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه ...
    وقتی رسیدیم علی از شیراز اومده بود و داشت با مهدیه  بازی می کرد ... کلی هم سوغاتی برای همه آورده بود ...
    بچه ها کادوهاشونو باز می کردن و خوشحال می شدن ....
    علی , آخر از همه یک بسته جدا گذاشته بود که از ته ساکش در آورد و گفت : بچه ها حواستون بوده امروز تولد رعناس ؟ من یک گردنبد براش خریدم به جای همه ...
    دستشو گرفت طرف من و گفت : تولدت مبارک ...
    گفتم : وای علی یادت بود ؟ ...

    در همین موقع مریم با یک کیک اومد تو اتاق که شمع هاش روشن بود ...
    گفت : اینم فکر علی بود ...

    علی نگاهی به من کرد و گفت : می دونستم ... هیچ وقت یادم نرفته بود ...
    بچه ها شادی می کردن و یکی یکی منو بوسیدن و یک نوار گذاشتن شروع کردن به رقصیدن .....
    من خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم ... ولی اصلا خوشحال نبودم ... نمی شد ... هر کاری می کردم نمی تونستم از ته دل شاد باشم ...
    با خودم فکر کردم که نباید بذارم بچه ها هم مثل من بشن ...
    باید یک کاری بکنم که اونا سرنوشت منو نداشته باشن ... حق اوناس که شادی رو تو زندگی تجربه کنن ...
    باید برم لواسون و نصف باغ رو بفروشم ... باید زندگی خوبی برای اونا درست کنم ... این طوری شاید خودمم به آرامش برسم ...
    آخر شب بچه ها رفتن بخوابن ... شوکت خانم بازم پکر بود ...
    آخه وقتی ناراحت می شد نمی تونست جلوی خودشو نگه داره و با یک نگاه می شد فهمید که ناراحته ...
    ازش پرسیدم : چی شده حالت خوب نیست ؟ از سوغاتی علی خوشت نیومده ؟ ...
    گفت : نه مادر این چه حرفیه ؟ برای تو ناراحتم ...
    گفتم : مگه چی شده ؟
    گفت : آخه دارم از دست تو دیوونه می شم ... تو هر چی پول داشتی خرج کردی ... هی برو بانک و بگیر و بیا بریز تو این خونه .... بابا دختر جان , گنج قارون هم باشه تموم می شه ... والله غیر تو , بابابزرگشون هست ، دایی دیگه شون هم هست ... چرا حالا که داری خرج اونا رو میدی خرج عروسی رو هم به گردن گرفتی ؟ ... خودت دو تا یتیم داری ... خوب دو تا هم که اونا ؛ ما هم که هستیم ...
    پس برو ببین تو فامیلشون چند تا دیگه بچه می تونی سرپرستی کنی , بگیر و بیا ...
    گفتم : یواش هانیه می شنوه ... ببینم مگه شما منو به دنیا آوردی ؟ من بچه ی شما نیستم ... می تونی منو ول کنی ؟ چرا چون ما همدیگر رو دوست داریم ؟ همین ... منم نسبت به اونا احساس دارم و به مادرشون هم قول دادم ...
    نبینم دیگه هیچ وقت در این مورد حرفی بزنی ... دلخور می شم ...
    گفت : والله و بالله به خداوندی خدا من خودم دوستشون دارم ... به خاطر تو میگم ... کمرت می شکنه مادر ... یکم بار مسئولیتت رو کمتر کن ... همه رو گرفتی زیر پر و بال خودت ... آخه مادر , بال خودتو که شکستن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان