خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت  چهل و نهم

    بخش اول



    در انتهای یک تلاش سخت , حالا من شاهد خوشحالی بچه هام شده بودم .... و این روح منو آروم می کرد ...
    شاید من اصلا برای همین به دنیا اومده بودم ...

    وقتی اونا رو توی حیاط و باغ می دیدم که حالا چقدر روحیه ی بهتری دارن , حس خوبی به من دست می داد و از کاری که کرده بودم راضی می شدم ...
    من باغ رو هم با فنس از حیاط جدا کردم و دو تا در براش گذاشتم ...
    نهر آب هنوز تو باغ من بود و می تونستیم ازش استفاده کنیم .... پس جایی کنار نهر برای خودم درست کردم که گاهی بتونم اونجا خلوت کنم ...
    کنار آب می نشستم و با سعید حرف می زدم ...
    نازنین و حمید از همه بیشتر تلاش کردن و زیباترین خونه ای که حتی از تصور من هم بهتر بود , در کوتاه ترین زمان تحویل دادن ...

    و من پاداش خوبی به اونا دادم تا برای کارای بعدیشون دلگرم بشن ...
    ولی خرجی که کرده بودم خیلی بیشتر از برآوردی شد که کرده بودیم و حالا من باید با دقت بیشتری به دخل و خرج خونه می رسیدم .....
    ولی میوه های باغ در حال رسیدن بود و اون سال من می تونستم خودم تو فروش اون نظارت داشته باشم ...
    یک ده روزی بود که ما توی اون خونه زندگی می کردیم ... تقریبا دیگه همه چیز مرتب شده بود غیر از شوکت خانم که من بدون اون هیچی نبودم ...

    نازنین و هانیه و محترم و دو تا دخترش همه با هم کار کردن و خیلی زود خونه همونی شد که من همیشه آرزوشو داشتم که با سعید اونجا زندگی کنم ...
    راستش من بیشتر خودم دوست داشتم که از اون خونه که سر تا پا برای من غم و غصه به بار آورده بود دور بشم و چون این باغ رو پدرم درست کرده بود و تمام نهال های این باغ توسط خودش کاشته شده بود می خواستم نگهش دارم و خودم اینجا زندگی کنم ... و این تنها یادگار پدر برای من بود ...
    اون روز نزدیک غروب من رفتم کنار استخر و روی صندلی نشستم ... کمی بعد علی اومد و گفت : رعنا اومدم خداحافظی ... می خوام برگردم شیراز ... ( و نشست نزدیک من )
     گفتم : چرا به حرف مامانت گوش نمی کنی و زن نمی گیری ؟ تا زودتر سر و سامون بگیری و خیال همه رو راحت کنی ؟ ...
    با دو تا کف دستش کشید روی پاش و از جاش بلند شد و با ناراحتی گفت : تو کسی رو در نظر داری ؟
    گفتم : نه ... مگه من باید در نظر بگیرم ؟ تو باید زن بگیری .
    گفت : کسی نمی تونه تو زندگی من بیاد چون آزاد نیستم ...
    گفتم : ببینم نکنه شیراز زن گرفتی  ؟
    گفت : اگر می خوای بدونی ازم بپرس ... بهت می گم گیرم برای چیه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان