خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    گفتم : یادم نیست آقا جون ... میشه دوباره بخونین ؟ ...


    گفت :
    مادر موسی چو موسی را به نیل ...
    در فکند از گفته ی رب جلیل ....

    خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه ...
    گفت کای فرزند خُرد بی گناه ...

    گر فراموشت کند لطف خدای
    چو رهی زین کشتی بی ناخدای ؟

    گر نیارد ایزد پاکت به یاد
    آب ؛ خاک را دهد ناگه به باد

    وحی آمد کاین چه فکر باطل است
    رهرو ما اینک اندر منزل است

    ما گرفتیم آنچه را انداختیم
    دست حق را دیدی و نشناختی

    در تو تنها عشق و مهر مادریست
    شیوه ی ما عدل و بنده پروری است

    نیست بازی کار حق خود را مباز
    آنچه بردیم از تو باز آریم باز ...


    امشب من دیدم که توکل تو کم شده ... باز صورتت مثل روزهای اولی شده بود که سعید رو از دست دادیم ... و باز یاد این شعر افتادم ...
    رعنا جان , زندگی تو بابا , مثل کسی نیست , مثل هیچکس ... اونی که تو رو داره هدایت می کنه خودش تو رو به جایی که باید می بره دخترم ...
    شاید کسی باور نمی کرد اون رعنای نازپروده , روزی به این رعنای قوی و مقاوم تبدیل بشه ...
    گویا تو برای این آفریده شده بودی که مادر میلاد و باران باشی ... و پدرشون سعید ... برای ساخته شدن باید گداخته شد ...

    و تو هر روز از دیدگاه من با یاری حق رعنای جدیدی میشی ... و من به تو غبطه می خورم که نشستم و نگاه کردم ... با اینکه مرد بودم ولی تلاش تو برای زندگی بهتر منو شگفت زده کرد ...
    تو برنده ای بابا , چون خودتو به زندگی نباختی .....
    آقا جون خیلی با من حرف زد و چقدر من به اون حرف ها احتیاج داشتم ... برای اینکه اون خوب متوجه شده بود که داشتم از دورن ویرون می شدم ... و اون شب آقا جون یک بار دیگه منو سر پا کرد ...


    موقع چیدن میوه ها آقا کمال کارگر نگرفت و یک شب جمعه به ما گفت : کم نیستیم که ... خودمون امسال باید میوه ها رو جمع کنیم ... تابستون فقط خوردن و خوابیدن نیست ...
    فردا همه صبح زود بیدار بشین و بریم برای میوه چینی ...
    گفتم : آقا کمال کار بچه ها نیست ...
    گفت : یاد می گیرن رعنا خانم ....
    با استقبال بچه ها , فردا ما همه با هم شروع به جمع آوری میوه ها کردیم ... تعدادمون خیلی زیاد بود ... حتی آقا جون هم یک سبد دستش گرفته بود و میوه جمع می کرد ...
    ساعت یازده مجید و مریم هم رسیدن ... حالا با خانواده ی رمضون سیزده نفر شده بودیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان