خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاهم

    بخش اول




    حالا با آشوبی که حمید به پا کرده بود , همه دورش جمع شده بودیم تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده ...
    گفتم : ببین حمید طفره نرو ... تو می دونی من اعصاب ندارم , حرفتو بزن ببینم چی شده ؟نازنین چیکار کرده ؟
    گفت : رسیدم درخونه ی اونا , درشون باز بود ... منم یکراست رفتم بالا ...

    زنگ زدم و فیروزه درو باز کرد ...
    فورا رفتم تو و فکر می کردم نازنین رو خوشحال می کنم ... ولی نمی دونی چی دیدم ... آقای سماواتی کنار خونه نشسته بود ، یک سینی گذاشته بود جلوش و داشت تریاک می کشید ( محکم زد تو پیشونی خودش و گفت تف به این شانس ) منو که دید دستپاچه شد و سینی رو هل داد زیر میز ... مامانشم همین طور ...
    من هاج و واج نیگاش می کردم ... اصلا منِ بیشعور چی می خواستم بگم ؟ دیگه حرفی نمونده بود ...
    نازنین اومد جلو و گفت بیا تو ... منم بدون اینکه حرفی بزنم درو زدم به هم و اومدم ... ولی کاش یک چیزی بهشون گفته بودم ... سر من کلاه گذاشتن ...
    گفتم : همین ؟ واسه ی این موضوع این طور آشوب راه انداختی ؟
    آقا جون گفت : خوب بابا می کشه که بکشه ... به تو که کاری نداره ...
    گفت : ای بابا آقا جون , شما دیگه چرا ؟ اون داشت تریاک می کشید ... متوجه نشدین ؟ من نمی خوام با همچین خانواده ای وصلت کنم ...
    گفتم : ولی من از همون اول بهت گفتم ,, نگفتم ؟ تو قبول کردی ... حالا که دیگه اسمتو روی نازنین گذاشتی , پشیمون شدی ؟
    گفت : رعنا جون من فکر می کردم شماها اگر بشنوین مثل من عصبانی می شین ... اون کار درستی می کنه وسط اتاق بساط گذاشته جلوی چشم بچه هاش می کشه ؟ اون وقت جوون های این مملکت دارن میرن شهید میشن ؟
    گفتم : ببین هیچ ربطی به هم نداره ... دلش نمی خواد بره شهید بشه ... دلش می خواد تو خونه ی خودش هر کاری دلش می خواد بکنه ... به کسی آسیبی نرسونده که ... حتی خودشو بکشه , به ما مربوط نیست ...
    گفت : به خدا قسم چند بار دیدم دهنش بوی الکل می ده ... وقتی شام می رفتم اونجا , هی می رفت تو آشپزخونه و برمی گشت ... ولی من متوجه می شدم که داره زهرماری می خوره ... حالا بازم ازشون دفاع کنین ....
    آقا جون گفت : اصلا گیرم که کرده و خیلی هم بد بوده ... به نازنین چه مربوط ؟ ... بابا جان جوونمردی این نیست که اون دختر رو به خاطر کار پدرش اذیت کنی ... فوق فوقش دیگه تو نمی ری اونجا ولی بشین حرف بزن با نازنین ...
    حمید عصبانی بود و بلند و گفت : نه امکان نداره ... من دیگه نمی خوام اونو ببینم ... عطاشونو به لقاشون بخشیدم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان