خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاهم

    بخش سوم



    آخرِ شب , حمید رو صداش کردم و بردمش توی حیاط ... با هم نشستیم ... تو فکر بود ولی کمی آروم شده بود ...
    گفتم : فکر نمی کنی زیاده روی کردی ؟ تعصبِ به اندازه خوبه ولی چیزی که به تو مربوط میشه , نه حریم خصوصی دیگران ...
    گفت : رعنا جون پدر و مادر من برای چی کشته شدن ؟ دایی سعید چرا کشته شد ؟ برای اینکه این چیزا از این جامعه پاک بشه ...
    گفتم : تو درست میگی ... ولی هم پدر و مادر تو و هم سعید راهی رو رفتن که دوست داشتن و از دل و جون این کارو کردن ... نمی شه از مردم انتظار داشت چون اونا راهی رو که دوست داشتن , اینا هم برن ... خوب اینا هم میگن ما نمی خواهیم ، دوست نداریم ... من و تو حق نداریم برای کسی تکلیف معلوم کنیم ...
    چون ما اینطوری می خوایم , نه شدنیه ، نه منطقی ...
    حالا اگر اومده بود و وسط خیابون این کارو کرده بود یا کاری کرده بود که تو رو تو این کار بکشه , خوب تو حق داشتی اعتراض کنی ... ولی بیچاره داشت یواشکی می کرد ... تو سر زده رفتی ...
    حمید جان , نکن پسرم ... درست فکر کن ... شاید تو که رفتی توی خانواده ی اونا با رفتار درست و عاقلانه ی خودت و با مهربونی , سماواتی رو هم به راه آوردی ... ولی نازنین رو اذیت نکن ... خواهش می کنم درست فکر کن ... آخه عزیزم گناه کسی رو که پای کس دیگه نمی نویسن ...
    گفت : نه , نمی نویسن ولی تو زندگی من اثر می ذاره ... نه , دیگه نمی خوامش ... ای بابا این مرد از خدا نمی ترسه ؟ ... فردا بچه ی منم تو خونه ی اونا این چیزا رو می ببینه ... اگر مثل اونا شد , چی ؟ اگر از خدا نترسید چی ؟
    گفتم : اگر بچه ی تو بخواد بد بشه , میشه ... تو فکر می کنی آقای سماواتی تنها آدمی هست که این کارو می کنه ؟ خوب نه ... ولی این فقط به نوع تربیت بستگی داره ...
    خودت می تونی کاری بکنی که بچه ی تو خوب رو از بد تشخیص بده ... مگه دایی های تو زمان شاه زندگی نمی کردن ؟ کسی به اونا زور گفته بود ؟
    اصلا یک چیز دیگه برات تعریف کنم , گوش کن ... یک موقعی منم بچه بودم ... مریم و علی هم بودن ... و من  همیشه توی اون خونه ی بزرگ با چند تا مستخدم تنها شب هامو می گذروندم  ...
    تو عالم بچگی دلم می خواست برم و با علی و مریم که اونا هم مثل من بچه بودن بازی کنم ... ولی مامانم هر بار قشقرقی راه می انداخت که اون سرش ناپیدا ... طوری رفتار می کرد که انگار من گناه کبیره کردم ...

    با این حال من اشتیاقم روز به روز به اون کار که حتی خودم فکر می کردم برای من گناهه , بیشتر می شد ... و تمام روز سعی ام بر این بود که یک طوری خودمو برسونم به مریم و علی ...
    دلیلشو هم نمی دونستم ...

    صبح که چشممو از خواب باز می کردم به فکر این بودم که چطوری حواس مامانم رو پرت کنم ... کم کم مریم برای من شد یک بت که انگار تمام خواسته های من توی اون خلاصه می شد ....
    ولی حالا می دونم چرا ... فقط برای اینکه بیش از اندازه منع می شدم و بعد از اون مورد توجه قرار می گرفتم .... یک حسی توی همه ی ما آدما هست که اگر به شدت از چیزی که دلیلشو نمی دونیم ما رو منع کنن , به طرفش کشیده می شیم ... الان می فهمم که اگر اون سختگیری های بی دلیل و غیرمنطقی نبود الان من اینجا نبودم ... حالا اصلا نمی دونم بهتر می شد یا بدتر ,, مهم نیست ... گذشت ... ولی آدم عاقل همیشه از گذشته درس می گیره ...
    تو بچه ی خودتو طوری تربیت کن که زور توش نباشه ... ترس از خدا نباشه ... خدا ترس نداره , باید دوستش داشته باشی و به خاطر عشقت به خدا خوبی کنی و خوب باشی , نه ترس از اون ...
    چون خدا تمام عشقه و مهربونی ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان