خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاهم

    بخش چهارم




    بذار آقای سماواتی یواشکی از تو , هر کاری دلش می خواد بکنه ...
    ولی مطمئن باش تو با رفتار مردونه و صبر آقامنشانه ی خودت به اون نشون میدی که هم عقیده های تو چطور رفتار می کنن ... خودشون میان به طرف تو ... در غیر این صورت , راه پدر و مادرت رو به زور نمی تونی ادامه بدی ...
    حمید رفت تو فکر و گفت : باشه رعنا جون ولی الان نمی تونم تصمیم بگیرم ... باشه یکم زمان بگذره ...
    مجید و مریم دیگه نمی تونستن تو اون خونه تنها بمونن و به پیشنهاد آقا جون اونجا رو گذاشتن برای فروش ...
    مدتی طول کشید که یک خریدار پیدا کرد ... وقتی معامله انجام شد , قرار بود یک شب آقا جون ما رو جمع کنه و با ما حرف بزنه ... و این کارم کرد ...
    از ما خواست که حتی بچه ها هم شاهد این جلسه باشن ...

    وقتی همه دور هم نشستیم , گفت : من دلم می خواست قبل از اینکه بمیرم تنها چیزی که دارم رو خودم بین شما به خواست خودم تقسیم کنم ... این پول دیگه به درد من نمی خوره ...
    یک حقوق بازنشستگی دارم و فعلا هم که اینجام ... پس منصفانه باید بگم که سهم سعید و مادرتون و ملیحه رو می دم به رعنا ... اون خودش هر طوری که صلاح می دونه برای چهار تا بچه اش خرج کنه ...
    سهم تو رو هم , مجید جان , میدم بهت تا بتونی برای خودت خونه بگیری ... دیگه تو دکتری و مریم جان هم وکیل ... احتیاجی به من ندارین ولی حق شما محفوظ باشه بهتره ...
    من اعتراض کردم و گفتم : آقا جون پول هانیه و حمید رو بدین به خودشون ...
    گفت : نه , اجازه نمی دم ... تو خودت هر طوری می دونی براشون خرج کن ... شرط من اینه ... این برای عروسی حمید و ان شاالله هانیه است .....


    من فردای اون روز , دو تا حساب برای حمید و هانیه باز کردم و پول هاشونو ریختم به حساب خودشون ...
    ولی سهمی که آقا جون برای من قائل شده بود , دو برابر پول مجید بود ... و من دیدم که مجید از این تصمیم آقا جون مطلع و راضی بوده ...
    به هر حال من خرجم زیاد بود و از هیچ پولی بدم نمیومد ... هر روز آقا کمال می رفت خرید و هر روز صبحانه و ناهار و شام ... و هزینه ی مدرسه لباس و مهمونداری و حتی باغ و حیاط هم خرج داشت ... حقوق رمضون و آقا کمال هم بود و من گاهی وحشت می کردم و از بی پولی می ترسیدم ...
    حالا هر روز حمید رو پژمرده تر و غمگین تر می دیدم و منتظر بودم که به حرف بیاد و از من بخواد اونو با نازنین آشتی بدم ...
    شب ها با اینکه هوا سرد شده بود تا دیروقت تو حیاط می موند و آه می کشید ... ولی بازم حرفی نمی زد ...
    از نازنین هم خبری نبود ...

    من اگر مادر واقعی حمید بودم نمی گذاشتم این فاصله به وجود بیاد ولی در مورد حمید فرق می کرد ... می ترسیدم بازم مشکل پیش بیاد و از چشم من ببینه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان