خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاهم

    بخش پنجم




    با پولی که به دستم رسید , برای خونه تلفن گرفتم ... و مدتی طول کشید تا اون خط رو به ما دادن و ما تلفن دار شدیم ....
    روزی که مریم و مجید می خواستن اسباب کشی کنن , من و شوکت خانم با محترم رفتیم به کمکش ...
    وقتی رسیدیم , بیشتر اثاث جمع شده بود و صاحبخونه ی جدید هم داشت اثاث میاورد ...
    شلوغ بود و پر از سر و صدا ... یکی میاورد و یکی می برد ...

    کلافه شده بودم و گفتم : لعنت به من ... چرا اومدم اینجا ؟ ... من که کاری نمی کنم ...
    همین طور که ایستاده بودم , یکی یکی خاطراتم زنده می شد و ناراحتم می کرد ... سعید رو می دیدم که هنوز کنار اون اتاق ایستاده و منو نگاه می کنه ...
    مادر رو می دیدم ...
    ملیحه هنوز با همون لبخند شیرینش داشت با باران بازی می کرد ...

    نزدیک بود داد بزنم و از اونجا فرار کنم که صدای خانمی که خونه رو خریده بودن , منو به خودم آورد و گفت : رعنا خانم شما هستین ؟
    با بی حوصلگی گفتم : بله منم ... چی شده ؟
    گفت : تلفن شما رو می خواد ...

    پرسیدم : کی رو می خواد ؟ منو ؟
    گفت : اگر رعنا هستین , بله ...

    در حالی که به طرف تلفن می دویدم , پرسیدم : کیه ؟ نگفت ؟
    گفت : نه ...
    گوشی رو برداشتم و گفتم : الو بفرمایید ... منم رعنا ...
    صدای بلندی که داشت داد می زد , گفت : الهی مادر فدای تو بشه رعنای مادر ... عزیزم ... کجا بودی ؟ چرا تلفنت رو جواب نمی دادی ؟

    نفس تو سینه ام بند اومد ... در یک لحظه احساس کردم قلبم از کار افتاده ...
    یک نفس بلند و طولانی کشیدم و داد زدم : ماماااااااااان ... مامانم کجایی ؟ چرا ولم کردی ؟ مامان ... ماماااااان بیا تو رو خدا ... بیا دارم برات می میرم ... عزیزم مامانم ...
    از شدت هیجان دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم ...
    مریم و شوکت اومده بودن ...

    شوکت گوشی رو گرفت و گفت : خانم سلام ... منم شوکت ... بله , من هنوز پیششم ...
    نگران نباشین حالش خوبه ... داره گریه می کنه ... تو رو خدا قطع نکنین , بذارین باهاتون حرف بزنه ...
    ما داریم از این خونه می ریم ... به ما شماره تلفن بدین ....
    من دوباره گوشی رو گرفتم و گفتم : مامان تو رو خدا بیا ...

    گفت :میام عزیزم ... حتما میام ... صبر کن کارامو درست کنم , من آلمانم ... فقط به خاطر شماره ی تو که لندن جا گذاشته بودم , رفتم و آوردم ... الان ده روزه بهت زنگ می زنم , نیستی ...
    آخه زن امیر , آلمانیه ... منم اومدم اینجا ... راستی امیر یک پسر داره ... اگر اومدم عکس اونو برات میارم ... تو خوبی مامان ؟
    این شماره ای که بهت میدم رو یادداشت کن ...

    گفتم : شماره خونه ی جدید منم شما یادداشت کن ...
    گفت: بگو می نویسم ( ... ) آهان نوشتم ...
    گفتم :شما کی میای ایران ؟
    گفت : به زودی عزیزم ... ولی نمی تونم زیاد بمونم ... فقط میام تو رو ببینم و برمی گردم ... فکر کنم چهار ماهی باشم ... بهت خبر میدم ... تو کجا زندگی می کنی ؟
    گفتم : وقتی اومدین بهتون میگم ...
    گفت : میلاد و باران خوبن ؟ بزرگ شدن ؟

    گفتم : بله , خوبن ...

    پرسید : سعید چی ؟ خوبین با هم ؟

    گفتم : مامان , سعید شهید شده ...
    گفت : وای ... خدای من ... ای داد بیداد ... بدبختی شد ... رعنا  تو چی کشیدی ؟ مامانت بمیره الهی ... منم نبودم , نتونستم کنارت باشم ... آخ ... خدا بیامرزه ... خیلی ناراحت شدم ... من دوستش داشتم , پسر خوبی بود ... کاش اون تصمیم های احمقانه رو نمی گرفتیم ... خیلی خوب مادر , فعلا ازت خداحافظی می کنم ... دوباره بهت زنگ می زنم به شماره ی جدیدت ... اگر تونستی توام زنگ بزن ...

    و صدا قطع شد .....
    گوشی رو گذاشتم , در حالی که هنوز خیلی حرف داشتم باهاش بزنم ....
    نشستم روی پله و با دو دست سرمو گرفتم و اشک هام ریخت ... همین طور که سرم پایین بود گفتم : ای خدا با من چیکار می کنی ؟ ... همین امروز که من اومده بودم به این خونه , مادرم زنگ زد ... تو می دونستی ... مگه نه ؟
    تو می دونستی ... من می دونم که می دونستی و منو کشوندی اینجا ... بزرگی تو رو شُکر ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان