خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



    احساس عجیبی داشتم و نمی دونستم خوشحال باشم یا غمگین ؟
    از اینکه تونسته بودم با مادرم حرف بزنم و حالا شمارشو داشتم باید خوشحال می شدم ولی بیشتر دلم گرفته بود و می خواستم جایی رو پیدا کنم که گریه کنم ...
    هیچ بهانه ای نداشتم که از اونجا دور بشم ... اون کوچه و اون خونه برای من فقط یک دلخوشی داشت و اونم سعید بود که با شهادتش اونم تبدیل به اندوه شده بود و حالا هنوز سایه ی سیاه جنگ توی اون محله بیداد می کرد ...
    هنوز حجله ها اونجا بودن ... فقط جاشون عوض می شد و عکس روی اون ..... پرده های سیاه و خونه هایی که همه عزادار بودن ... دلم می خواست فرار کنم ...
    یک مرتبه به ذهنم رسید که برم دنبال نازنین ... این طوری می تونستم از اینجا دور بشم و به هوای کمک کردن بیارمش .....
    من نازنین رو  دوست داشتم و نمی خواستم از حمید جدا بشه و اینکه می دیدم حمید هم حال خوبی نداره , تصمیم گرفتم با یک تیر دو نشون بزنم .....
    بلند شدم و تلفن کردم به خونه ی نازنین ... فاطمه خانم گوشی رو برداشت و از شنیدن صدای من هیجان زده شد و گفت : سلام و علیکم ... حال شما ؟ .. .حالتون خوبه ؟ چطوره احوال شما ؟ چه خبر ؟ حالتون خوبه ؟ بچه ها خوبن ؟ شما خوبین ؟
    گفتم : ممنونم فاطمه خانم ... شما خوبین ؟ ببخشید نازنین هست ؟
    گفت : بله که هست ... شما خوبین ؟
    گفتم : میشه گوشی رو بدین بهش ؟ کارش دارم ...
    گفت : چشم ... تشریف بیارین اینجا ... حالتون خوبه ؟
    گفتم : میشه بگین نازنین بیاد ؟ 
    گفت : از من خداحافظ ... تشریف بیارین ...
    نازنین گوشی رو گرفت و با صدای خفه ای گفت : سلام رعنا جون ...
    گفتم : کجایی تو دختر ؟ مریم اسباب کشی داره ... می خوای توام بیای با هم باشیم ؟
    گفت : چشم رعنا جون , الان حاضر میشم ...
    گفتم : تو بمون , من میام دنبالت ...

    کیفم رو برداشتم ... آدرس خونه ی جدید مریم رو گرفتم و گفتم : من نازنین رو برمی دارم میام اونجا ...

    و قبل از اینکه کسی حرفی بزنه , از خونه زدم بیرون....
    سوار ماشین شدم و با سرعت دور شدم ولی اشک امونم رو بریده بود ... دلم می خواست دریا دریا گریه کنم ... اونقدر که دیگه نه بغضی برام بمونه و نه اشکی ...
    دلم برای مامانم خیلی تنگ شده بود , دیگه تحمل دوری اونو نداشتم ... وقتی گفت میام , برای آینده ای نامعلوم بود ... دلم می خواست به من می گفت همین فردا پیش توام ... شاید اون زمان دل آشفته و بیقرار من قرار می گرفت ...

    و این تلفن منو کاملا هوایی کرده بود ......


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان