خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش سوم



    گفت : آخه رعنا جون , حق با حمیده ... من چی بهش بگم ؟ بگم یک عمره از دست پدرم شاکیم ...
    نه نیستم ... چون اون مرد خوبیه , پدر خوبی هم هست ... هر کاری از دستش بر بیاد برای ما می کنه ... ولی خوب این عیب رو هم داره ...  من چیکار می تونم بکنم ؟ ... می دونین خیلی ساله ...
    دیگه ما عادت کردیم ... می دونم کار  خوبی نیست ولی پدرمه ... من که نمی تونم بهش امر و نهی کنم ... اصلا به حمید چی بگم ؟ بگم ما عادت داریم کنار سینی پدرمون بشینیم و دور هم چایی بخوریم و حرف بزنیم ؟
    ( گریه اش گرفت و در حالی که اشکشو پاک می کرد ) حمید دیگه منو نمی بخشه ... می دونم رعنا جون ...
    باور کنین یک غصه ی بزرگم همین بود که اگر یک روز اون متوجه بشه چیکار کنم ... وقتی عقد کردیم بابا یک مدتی رعایت می کرد و می رفت تو اتاق عقبی ...
    ولی کم کم دوباره به هوای تلویزیون برگشت تو هال ... ببخشید سر این موضوع ما نمی تونیم برای بابام تکلیف معلوم کنیم ... یعنی جراتشو نداریم ...
    حالا من از جانب خودم به حمید چی بگم ؟ فکر می کنین به ذهن خودم نرسیده بیام باهاش حرف بزنم ؟ ... ولی چی بگم ؟ بابام نمی خواد دست از این کار برداره .....
    گفتم : بابا ت چی میگه ؟
    گفت : هیچی ... ناراحت شده ولی میگه می خواد بخواد , نمی خواد نخواد ... همینه که هست ... مامان ازش پرسید دخترت برات مهم نیست ؟ عصبانی شد و گفت هیچ ربطی نداره ... هر کس مسئول کار خودشه ...
    حرف درستی که نمی زنه ... مامانم خیلی عذاب می کشه ... ده بار با هم دعواشون شده ولی تو خونه ی  ما حرف اول و آخر رو بابام می زنه ...
    گفتم : خیلی خوب , خودتو ناراحت نکن ... حالا بریم ببینیم چی میشه ...
    جلوی یک تلفن همگانی نگه داشتم و پرسیدم : دوزاری داری ؟
    گفت : آره ...
    از همون جا یک زنگ زدم به خونه ... گوشی رو آقا کمال برداشت ... پرسیدم : حمید رفته ؟
    گفت : نه ...صداش کنم ؟ ...

    به حمید گفتم : برو بچه ها رو بردار بیا به این آدرس که بهت میدم , خونه ی دایی مجیده ... ناهار بیاین اونجا ...
    سر راه خرید کردم و هر چی لازم بود برای درست کردن ساندویج خریدم و یکم میوه ,, و رفتیم خونه ی مریم ...
    مجید طبقه ی دوم یک آپارتمان توی همون امیریه اجاره کرده بود که نزدیک کار مریم بود ....
    نازنین , تند و تند کمک می کرد و خوشحال بود که دوباره با ما رابطه برقرار کرده ... اون نمی دونست که حمید تو راهه و داره میاد ... و من دلم شور می زد که نکنه عکس العمل حمید دوباره بد باشه و اینجا غوغا راه بندازه و وضع از اینم که هست بدتر بشه ...
    به کسی حرفی نزدم ...

    تا بچه ها رسیدن , باران خودشو انداخت تو بغل من و خودشو لوس کرد که دلم برات تنگ شده ... و دست انداخته بود دور گردنم و هی منو می بوسید ...
    ولی من حواسم به حمید بود که وقتی نازنین رو ببینه , چیکار می کنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان