خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش چهارم




    و بالاخره اومد ... تا پاشو گذاشت تو , نازنین رو که رنگ به صورت نداشت , دید ...
    گل از گلش شگفت و گفت :سلام ... تو اینجایی ؟ ...

    اونم رفت جلو و با هم دست دادن ... هر دو خوشحال بودن و انگار نه انگار اتفاقی بین اونا افتاده ...
    معلوم بود که عشق عمیقی بین اونا هست که می تونن با مشکلات خودشون کنار بیان ...

    دور هم ناهار خوردیم و هر چی تونستیم به مریم کمک کردیم ...
    شب به حمید گفتم : برو کباب بگیر ...

    زود کتشو برداشت و گفت : نازنین بریم ...

    و با هم رفتن ...

    و همون شب هم نازنین با ما اومد لواسون ...
    حالا من تو فکر بودم که زودتر عروسی اونا رو برگزار کنم و برن سر خونه ی وزندگی خودشون ...
    ولی حدس می زدم با وضعی که نازنین گفته بود , حتما دوباره دچار مشکل می شدن ...
    وقتی برگشتم خونه اولین کاری که کردم این بود که به مامان زنگ زدم ... می خواستم مطمئن بشم که می تونم با این شماره باهاش تماس بگیرم ...
    با زنگ دوم گوشی رو برداشت و وقتی صدای منو شنید , خوشحال شد و مدتی با هم حرف زدیم ... بعد گوشی رو داد به امیر ...

    برام مثل غریبه ها بود ... هیچ حرفی نداشتم به اون بزنم ... چیزی به نظرم نمی رسید , برای همین ازش خواستم : توام با مامان بیا ...

    این بار وقتی گوشی رو قطع کردم حالم بهتر شده بود ...
    روز جمعه دعوت کردم از خانواده ی نازنین و اومدن لواسون ... هیچکس به روی خودش نیاورد و موضوع همون جا تموم شد ...
    زمستون سرد لواسون و گرم کردن اون خونه ی بزرگ و رفت و آمد بچه ها به مدرسه , کار دشواری بود ولی شب ها همه دور یک بخاری و شومینه ای که با هیزم , گرمای مطبوعی به خونه می داد جمع می شدیم و با هم خوش بودم ... تا بوی بهار جون تازه ای به ما داد ...
    برف ها کم کم آب شدن و شکوفهای رنگارنگ فضای دل انگیری به باغ دادن ...
    علی از همون موقع که رفته بود فقط تلفنی با شوکت خانم حرف می زد ... و شوکت با ناراحتی می گفت : علی عیدم نمی خواد بیاد ...

    از شنیدن این حرف خیالم راحت شد ... دلم نمی خواست دوباره در اون موقعیت قرار بگیرم ...
    اون سال نزدیک ساعت دوازده ظهر سال تحویل می شد ...
    مریم و مجید از شب قبل اومده بودن خونه ی ما و طبق معمول مهدیه مجلس گرم کن خونه ی ما شد ... اون شب اون بچه باعث شده بود که بزن و بکوبی توی خونه ی ما راه بیفته .. همه رو حتی شوکت خانم رو هم وادار به رقصیدن کرد ... و حاضر نبود به هیچ عنوان دست از رقصیدن برداره ...

    مجید می خندید و می گفت : دیدین هر چی ما رشته بودیم , دخترمون پنبه کرد ؟ ...
    همه در حال خندیدن بودیم که یک مرتبه در باز شد و علی اومد تو ... فریاد شادی بچه ها به هوا رفت ...
    همه به وجد اومده بودن و از علی استقبال کردن ...
    من سعی داشتم رفتار عادی با اون داشته باشم ... برای همین بهش خوش آمد گفتم ...

    ولی احساس می کردم که علی فرق کرده و دیگه با نگاه منو تعقیب نمی کنه و باز مثل قبل شده ...

    فکر کردم شاید اصلا من اشتباه کرده باشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان